کمال مدّعای همه مکاتب
هفته عقیدتی سالروز شهادت استاد شهید مطهری گرامی باد.
همه افراد بشر به رغم تمام اختلافها و تفاوتهایی که در بینشها وگرایشها دارند، در یک مسأله اتفاق دارند و آن اینکه همگی خواهان کمال و خوشبختی بوده، به دنبال سعادت بیشترند؛
چنان که تمام مکاتب و ایدئولوژیها، مدّعی تأمین سعادت و تعالی پیروان خود بوده، یگانه راه رسیدن به قلّه خوشبختی و کمال را پیروی از دستورالعمل و راهنماییهای خود می دانند؛ پس در اصل مطلوبیت و ارزش بودن کمال، اختلافی نیست؛ امّا بحث و اختلاف اساسی در این است که سعادت و کمال حقیقی چیست. انسان کامل چگونه انسانی است و به چه فردی از افراد بشری میتوان عنوان سعادتمند و خوشبخت را اطلاق کرد؟ سپس اینکه چگونه میتوان این سعادت را به دست آورد و به قلّه کمال رسید؟
به بیان دیگر، مفهوم انسان کامل مورد نزاع و اختلاف نیست؛ بلکه در مصداق کمال اختلاف است. مسأله مهم بیان مقصود عینی از کمال و خوشبختی و تعیین مصداق حقیقی انسان کامل است که هر مکتبی براساس بینشهای گوناگون فلسفی و گرایشهای مادّی و معنوی خود به این سؤال پاسخ میدهد.
شهید مطهری میگوید:
هر صاحب مکتبی که مکتبی برای بشریت آورده است، نظریهای درباره کمال انسان و انسان کامل دارد (همان: ص 73).
همه قبول دارند که انسان به دنبال کمال و هدف نهایی میباشد که این هدف، با همه موجودات دیگر متفاوت است و درد او، تلاش او همگی برای رسیدن به همان کمال است؛ امّا اختلاف این است که مصداق درد انسان چیست.
هر مکتبی که در دنیا نسبت به ارزشهای انسانی بحث کرده، به این مطلب توجّه نموده است. در انسان، یک درد تشخیص داده است که ماورای دردهای مختلف انسانی یا هر جاندار و حیوان دیگر است. آن درد چیست؟ آن درد انسانی انسان چیست؟ (همان)
بحث از انسان کامل، بحث از ارزشها است که هر مکتبی، ارزش اصلی و اساسی یا ارزشهای مورد توجّه خود را به میدان میآورد و در واقع، نزاع و جنگ ارزشها است. آیا ارزش عقل و خردورزی باید محور باشد یا عشق و محبّت یا عدالت یا خدمت یا عبادت یا آزادی یا…؟
از بین ارزشهای گوناگون، کدامیک شکل دهنده انسان کامل است.
دیدگاه برخی مکاتب به انسان کامل
گرچه موضوع این مقاله، معرّفی انسان آرمانی و کامل در مکاتب و نظریههای گوناگون نیست و فقط دیدگاه اسلام در باره انسان کامل و متعالی را مورد توجّه دارد، بدون آشنایی با آن چه دیگران در این باره گفتهاند و نظریههایی که ارائه شده است نمیتوان نظریه اسلام را به خوبی شناخت و مورد ارزیابی قرار داد.
شهید مطهری در این باره میفرماید:
ما تا مکتب های مختلف را طرح و نقد کنیم، آن هم نقد به معنای واقعی، نقد بهمعنای واقعی تنها ایراد گرفتن نیست؛ بلکه آن مانند عمل صرافی است. … نقد کردن یعنی ببینیم که با معیارها و محکهای اسلامی این مسائلی که فلاسفه و عرفا عرضه داشتهاند و مکاتب دیگر ارائه نمودهاند، چگونه از آب درمیآید و نیز ما تا مکتبهای مختلف را طرح نکنیم و دقیق مورد بررسی قرار ندهیم نمیتوانیم طرح و پیشنهاد اسلام را بشناسیم. …
وقتی که مکتبها مورد نقد و بررسی قرار می گیرند و نقد می شوند و در محک اسلامی قرار می گیرند می توانیم خیلی منطقی و مستدل بگوییم: آقا! ارزشهای اسلامی در باب انسان این است و این است…
و حتّی روی حساسیّت هایی که خود اسلام در این زمینه ها نشان داده می توانیم درصد ارزش اینها را بیان کنیم که این چه؛ درصدی دارد و آن دیگری چه 50 درصد، 30 درصد، 20 درصد، 10 درصد… (همان: ص 157 و 158).
بحث از سعادت واقعی و کمال انحصاری و اختصاصی انسان، دغدغه همه متفکّران و صاحبان اندیشه ها و مکاتب گوناگون بوده است و جهتگیری بسیاری از مباحث دیگر را همین موضوع و نظریه آنها در معرّفی انسان کامل تعیین کرده است. در بین مکاتب و اندیشههای فراوانی که در این باب اظهار نظر کردهاند، شهید و استاد بزرگوار ما مطهری به برخی از برجستهترین آنها پرداخته و آنها را طرح و ارزیابی و نقد کرده است که به چند مکتب اشاره میکنیم.
1. مکتب عقلیون
نظر کسانی که به انسان بیشتر از زاویه عقل مینگریستهاند و جوهر انسان را همان عقل انسانی دانسته و نه چیز دیگر، عقل هم یعنی قوّه تفکّر و قوّه اندیشیدن. از نظر این گروه… انسان کامل یعنی انسان حکیم. کمال انسان در حکمت انسان است (همان: ص 98).
همچنانکه بدن انسان جزء شخصیت انسان نیست، همینطور قوا و استعدادهای روحی و روانی مختلفی که انسان دارد، هیچ کدام این ها جزء شخصیت واقعیانسان نیستند. شخصیت واقعی انسان همان نیرویی است که فکر میکند؛ فکرکننده است. انسان یعنی همان که فکر میکند، نه آن که میبیند… نه آن که تخیّل میکند… و نه آن که مثلاً میخواهد و دوست دارد… و انسان کامل، یعنی انسانیکه در فکر کردن به حدّ کمال رسیده است و معنای این که در فکر کردن به حدّ کمال رسیده است، یعنی جهان هستی را آن چنان که هست، دریافت و کشف کرده است. … حُکما در تفاسیر خودشان همیشه ایمان را به صورت یک معرفت، به صورت یک شناخت و به صورت حکمت تفسیر میکنند و میگویند ایمان یعنی شناخت. (همان: ص 120 و 121).
نقد و بررسی: عقل به صورت اساسیترین ابزار معرفت و یگانه عامل شناخت اصول و مبانی اوّلیه دین، نقش محوری و انحصاری دارد و بهصورت رسول باطنی و فصل ممیّز انسان مورد توجّه و اهتمام فوقالعاده اسلام بوده است؛ امّا انسان و انسانیت منحصر و محدود و خلاصه شده در عقل نیست. عقل، رکن ایمان است؛ امّا تمام ایمان نیست؛ زیرا در ایمان؛ گرایش و تسلیم و تعلّق و به دنبال آن عشق هم دخالت و نقش دارند. عقل و علم و معرفت یک بال است و برای رشد و تعالی به رکن و بال دیگری هم نیاز دارد که از سنخ گرایش و وابستگی است. (برای توضیح بیشتر، رجوع کنید به بیان زیبایی شهید مطهری در نسبت و رابطه علم و ایمان ارائه کرده است) عقل برای آغاز، رکن و محور اصلی است؛ امّا در ادامه بهجایی میرسد که عشق و محبّت و دلدادگی عقل را هم تحت تأثیر قرارمیدهد و در سیر استکمالی و تعالی انسان تأثیر بیشتری دارد.
گزیدهای از آن چه شهید مطهری در نقد مکتب عقلیون بیان کردهاند، از این قرار است:
معرفت عقلی، معرفتی است اصیل، قابل اعتماد و قابل استناد، بی اعتبار نیست. …ما در متون اسلامی به یک حمایت فوقالعادهای از عقل برمیخوریم که در هیچ دینی از ادیان دنیا دیده نمیشود. … مسیحیت در قلمرو ایمان، برای عقل، حقّ مداخله قائل نیست. میگوید آن جایی که انسان باید به آن چیز ایمان بیاورد، حقّ ندارد فکر کند. فکر برای عقل است و عقل در این گونه مسائل حقّ مداخله ندارد. … در اسلام، قضیه درست برعکس است. در اسلام، در اصول اسلام و در اصول دین، جز عقل هیچ چیز دیگری حقّ مداخله ندارد. … منطقه ایمان در اسلام منطقهای است که در قُرُق و اختیار عقل است و غیر از عقل، هیچ چیز دیگری حقّ مداخله در این منطقه را ندارد. در این زمینه در متون اسلامی سخنانی گفته شده فوقالعاده بلند و عجیب… ؛ [اما ] در اسلام نمیتوانیم تأییدی پیدا بکنیم که انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس؛ بلکه اسلام، آن نظریه های دیگر را تأیید می کند که عقل یک شاخه از وجود انسان است، نه تمام وجود انسان و نه تمام هستی انسان. … در اسلام ایمان، حقیقتی است بیش از شناخت. به این مطلب توجّه بفرمایید: شناختن همان دانستن است. … آیا ایمان به قرآن، یعنی شناخت فقط؟! ایمان به خدا یعنی خدارا درک کردن فقط؟! ایمان به پیغمبر، یعنی درک کردن فقط؟! نه، ایمان قرآنی درست است شناخت رکن ایمان است؛ جزء ایمان است؛ ایمان بدون شناخت، ایمان نیست؛ ولی تنها شناخت هم ایمان نیست. ایمان گرایش است. ایمان تسلیم است. در ایمان عنصر گرایش، عنصر تسلیم، عنصر خضوع، عنصر علاقه و محبّت هم خوابیده است. در شناخت دیگر مسأله گرایش نیست. … گاهی از اوقات ممکن است انسان چیزی را بشناسد که خیلی از او تنفّر دارد. شما ببینید در سیاستها همیشه دشمن، دشمن خودش را از خودش احیاناً بیشتر میشناسد… .
علمای مسلمین می گویند: دلیل بر اینکه ایمان اسلام فقط شناخت نیست، این است که در قرآن، بهترین نمونه ها را از بهترین شناسنده ها آورده است و عالیترین شناسندهها را قرآن معرّفی کرده که خدا را در حدّ اعلا میشناسند؛ پیامبران را در حدّ اعلاء می شناسند؛ معاد را در حدّ اعلا می شناسند و در عین حال کافرند و مؤمن نیستند. (نظیر آن چه قرآن درباره عُلمای یهود، بلعم باعور و معاندان بیان کرده است)… شیطان از ما و شما خدا را خیلی بیشتر میشناسد. …
اگر ایمان فقط شناخت می بود، شیطان باید اوّل مؤمن باشد؛ ولی شیطان مؤمن نیست؛ چون این شناسنده جاحد است؛ یعنی می شناسد؛ ولی در عین حال، عناد میورزد؛ مخالفت می ورزد. در مقابل حقیقتی که می شناسد تسلیم آن حقیقت نیست… .
حال مجموعاً انسان کامل فلاسفه، انسان کامل نیست؛ انسان ناقص است؛ یعنی قسمتی از کمال را دارد. این که برای کمال عقلی اصالت قائل شدند، صحیح است؛ ولی اینکه سایر جنبههای کمالات انسانی را نادیده گرفتهاند… از این جهت انسان کامل فلاسفه، انسان نیمه کامل است… (ر.ک: همان: ص 121 ـ 136).
2. مکتب عرفان و تصوّف
عارفان و اهل دل، بیش از دیگران به بحث انسان کامل و لوازم سعادت واقعی و مقدّمات آن اهتمام داشتهاند و دارند و آن را در ادبیات خاصّ خود با زبان شعر و نثر بیان کردهاند و پایگاه مردمی بیشتری دارند. اینان، عقل و علم را در معرّفی و تأمین کمال و صعود انسان ناتوان، و شهود باطنی و راه دل را شایسته و یگانه طریق حرکت کمالطلبی انسان و هماهنگ با فطرت و آفرینش او معرّفی میکنند شهید مطهری میفرماید:
عرفا مَنْ انسان را عقل انسان و فکر انسان نمیدانند؛ بلکه عقل و فکر را بهمنزله یک ابزار میدانند و من حقیقی هر کسی را آن چیزی میدانند که از او به دل تعبیر میکنند. … دل، یعنی آن مرکز احساس در انسان. مرکز خواست در انسان نه مرکز فکر در انسان. عارف برای احساس و برای عشق که قویترین احساسها در انسان است، ارزش و اهمیّت زیادی قائل است. … عشق یک حقیقتی است که در تمام ذرّات وجود جریان و سریان دارد… و اصلاً حقیقت، عشق است و آن چه غیر عشق میبینی، آن مجازی است .
دل هم یعنی همان مرکز عشق الهی؛ پس یک تفاوت در اینجا است که من در عرفان، آن چیزی است که عشق میورزد، نه آن چیزی که فکر میکند… .
وسیلهای که این مکتب برای رسیدن به مقام انسان کامل معرّفی میکند، اصلاح نفس است؛ تهذیب نفس است؛ توجّه به خدا است. هر چه بیشتر انسان به خدا توجّه کند و هر چه بیشتر توجّه به غیر خدا را از ذهن خودش دور کند و هرچه بیشتر به درون خودش فرو برود و هر چه که بیشتر انسان ارتباط خودش را از بیرون قطع بکند، بهتر به مقام عالی انسان کامل میرسد و قهراً اینها برای بحث و استدلال و منطق، دیگر ارزش قائل نیستند.
نهایت راه عارف، رسیدن است به حق؛ رسیدن به ذات حق. … پایان این راه این است که حجاب میان او و خدا به کلّی برداشته میشود و به تعبیر خود آن ها به خدا میرسد…: یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه. (انشقاق(84): 6)… به مقامی میرسی که همه چیز به شما میدهند و شما به هیچچیز اعتنا نداری جز به خدا…
( مطهری، انسان کامل، ص 138 ـ 143).
اصلاً انسان کامل حقیقی خود خدا است و هر انسانی که انسان کامل میشود، یعنی از خودش فانی شده و به خدا میرسد (همان: ص 102).
مسأله این است که انسان آن چنان موجودی است که نمى تواند عاشق محدود باشد؛ می تواند عاشق فانی باشد؛ نمی تواند عاشق چیزی باشد که آن چیز به زمان و مکان محدود باشد. انسان عاشق کمال مطلق است و غیر از این، عاشق چیز دیگری نیست؛ یعنی انسان، عاشق ذات حقّ است؛ عاشق خدا است. همان کسی هم که منکر خدا است، عاشق خدا است. …
به قول محیی الدین عربی که می گوید: «ما اَحَبَّ اَحَدٌ غَیْرَ خالِقِهِ؛ هیچ انسانی غیر از خدای خودش را دوست نداشته است»
(همان: ص 74 و 75).
انسان یک حقیقتی است که از نفخه الهی آمده؛ از دنیای دیگر آمده و در این دنیا با این اشیایی که در طبیعت هست، تجانس کامل ندارد. انسان در این دنیا که هست، یک نوع احساس غربت و احساس بیگانگی و احساس عدم تجانس با همه موجودات این عالم میکند؛ چون همه فانی هستند؛ همه متغیّر هستند؛ همه غیر قابل دلبستگی هستند؛ ولی در انسان یک دغدغه جاودانگی وجود دارد که همان درد است و این همان نیرویی است که انسان را به عبادت، به پرستش خدا، به راز و نیاز کردن و به خدا نزدیک شدن می کشاند.
(همان: ص 59).
نقد و بررسی:
آن چه در مکتب عرفان گفته میشود، در بردارنده مطالب ناب و ارزشمندی است؛ امّا انسان کاملِ عرفان و به ویژه تصوّف، با انسان کامل اسلام و قرآن انطباق کامل ندارد. در اسلام، توجّه به دل وسیر و سلوک عملی نه مستلزم کنار گذاشتن عقل، و نه در بردارنده بیاعتنایی به طبیعت و جهان مادّی است. در فرهنگ دینی ما، استدلال وعرفان، عقل و شهود، فکر و عشق با هم تضاد ندارند؛ بلکه مکمّل یکدیگرند؛ چنانکه خدا محوری و عشق و درد الاهی داشتن، به معنای بریدن و قطع رابطه با مردم و جهان بیرون نیست. انسان کامل اسلام نمیتواند در برابر مردم و مشکلات و رشد و تعالی آنها بیتفاوت بوده،برای آبادانی دنیا و اصلاح امور اجتماعی نکوشد و با انزوا و گوشهگیری، فقط به دنبال تهذیب نفس باشد.
قرآن از بین امتیازهای فراوان علی علیهالسلام و حتّی انفاق و ایثارهای فراوان حضرت، آنجا که میخواهد او را (در جایگاه انسانی کامل) در ردیف خدا و رسولش، ولیّ و رهبر جامعه دینی معرّفی کند، رویانفاق او در حالت نماز و رکوع اشاره میکند، (مائده (5): 55) و این شاید به این مطلب اشاره باشد که انسان کامل اسلام، در اوج خلوت با خدا و در نهایت عشق و ارتباط با معبود خویش، از خلق خدا ومردم غافل نیست و چون خدا را میبیند، خلق خدا را میبیند. به تعبیر دیگر، در فرهنگ دینی، خدا و مردم دو طرف جُوی نیستند و بهترین و مؤثّرترین عامل تقرّب به خدا، درد مردم داشتن است. تقوای انزواگرایانه و همراه با قطع پیوند مردمی تقوای منفی و مردود است.
( مطهری، ده گفتار، 1398 ق:ص6 ـ 10).
آن چه شهید مطهری در نقد این مکتب بیان فرموده است، در همین سه مطلب اساسی نتیجهگیری و خلاصه میشود.
1. تحقیر بیش از اندازه عقل
حرف ما این است که ما اگر منطق قرآن را در یک طرف بگذاریم و منطق عرفان را در باب عقل در یک طرف دیگر)، اینها با همدیگر خوب نمیخواند و سازشی ندارد. قرآن خیلی بیشتر از عرفان برای عقل احترام و ارزش قائل است، و تکیه کرده است روی عقل و روی تفکّر و روی حتّی استدلالهای خالص عقلی.
… بیش از اندازه اینها عقل را تحقیر کردهاند و گاهی تا حدّ بی اعتبار بودن عقل هم جلو رفتهاند… تا آنجا که آن را حجاب اصغر هم نامیدهاند و گاهی اگر دیدهاند حکیمی به جایی رسیده است در حیرت فرو رفتهاند (مطهری، انسان کامل: ص 158 و 159).
در مکتب عرفان، یک چیزهایی تحقیر شده است که اسلام با آن تحقیرها موافق نیست و به همین دلیل، انسان کامل عرفان، انسان نیمه کامل است. در عرفان، علم و عقل، خیلی تحقیر شده. اسلام در عین اینکه دل را قبول دارد، عقل را هم تحقیرنمیکند. … در دورههای متأخّر اسلامی، گروهی پیدا شدند که دل و عقل را هردو را با یکدیگر داشته باشند. شیخ شهابالدین سهروردی، شیخ اشراق راهش همین است و از آن بیشتر ملّاصدرا، صدرالمتألهین شیرازی که او از کسانی استکه راه عقل و راه دل را به پیروی از قرآن، میخواهد هر دو را محترم بشمارد. …انسان کامل قرآن، انسانی است که کمال عقلی هم پیدا کرده باشد؛ کمال عقلی هم جزءش باشد (همان: ص 151 و 152).
2. درون گرایی افراطی
در عرفان فقط درون گرایی است؛ یعنی برون گرایی در آن خیلی تحتالشعاع قرار گرفته است. … انسان کامل عرفان، دیگر انسان اجتماعی نیست. انسانی است که فقط سر در گریبان خودش دارد و بس؛ ولی انسان کامل اسلام، ضمن تأیید همه آن چه که در مورد دل و عشق و سیر و سلوک و علم افاضی و علم معنوی و تهذیب نفس گفته میشود، برونگرا هم هست؛ جامعهگرا هم هست؛ همیشه سر در گریبان خودش فرو نبرده است. اگر شب سر در گریبان خود فرومیبرد و دنیا و مافیها را فراموش میکند، روز هم در متن جامعه قرار گرفته است. درباره اصحاب حضرت حجت ـ عجلالله تعالی فرجه الشریف ـ که برای ما توصیف کردهاند [از باب اینکه آنها نمونههایی از مسلمان کامل هستند] درباره آنها در اخبار زیادی مکرّر در مکرّر آمده است که «رُهبانٌ باللیلِ و لُیُوثّ بالنَّهار؛… راهبان شب و شیران نر روز»
خود قرآن، همه این ها را با همدیگر جمع میکند. (توبه (9): 112) … همین جامعهگراها را باز در حال رکوع میبینی (مطهری، انسان کامل: ص 152 و 153).
عرفان منطقش این است که «از خود بطلب هر آنچه خواهی که دهی». …عرفان مکتبی است درون گرا که «از دل بطلب» در این مکتب دل از جهان بزرگتر است. … آن ها به عالم میگویند انسان صغیر و به دل میگویند انسان کبیر. … به امثال اینها در عرفان فوقالعاده تکیه شده است؛ یعنی جهان بیرون وطبیعت خیلی تحقیر شده. … حالا ما این منطق را اگر بر منطق قرآن عرضهبداریم، در عین اینکه بسیاری از جهات مثبت در او وجود دارد، ولی از اینجهتش لنگ است. میبینیم که قرآن این قدر به طبیعت بی اعتنا نیست؛ بلکه ازنظر قرآن، آیات آفاق و انفس در کنار یکدیگر است: «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِیالْآفَاقِ وَفِی أَنفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ (فصلت (41): 53) …».دل یک آیینه خدا است. طبیعت هم یک آیینه دیگر خدا است… . آیا قرآن واسلام رابطه انسان با طبیعت را رابطه زندان و زندانی میداند؟! سناییمیگوید: «قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر بر این بالا»؛ ولی در اسلام، رابطه انسان با طبیعت، رابطه کشاورز است با مزرعه؛ رابطه یک بازرگان است با بازار تجارت؛ رابطه عابد است با معبد. برای یک کشاورز، مزرعه هدفنیست؛ وسیله است. … آن فکر که دنیا برای انسان زندان است، چاه است، قفساست و وظیفه انسان، شکستن این قفس و خارج شدن از این قفس و چاه هست، مبتنی است بر یک اصل دیگری در باب معرفةالنفس و معرفةالروح که اسلام او را قبول ندارد…؛ پس انسان کامل قرآن، در کنار عقلگرایی و در کنار دلگرایی، طبیعتگرا هم هست (مطهری، انسان کامل: ص 160 و 161).
3. ترک خودی (تذلیل نفس)
«مسأله دیگر، مسأله ترک خودی است. عرفان دل را محترم میشمارد؛ ولی نفس را چیزی به نام نفس که در قرآن آمده است، خوار میشمارد. قسمتی از دعوت عرفان به ترک خودی است؛ به رفتن از خود است؛ به نفی خود و نفیخودبینی است. این مطلب فی حدّ ذاته مطلب درستی است و منطق اسلام هم این را تأیید میکند؛ ولی در عین حال، ما در اسلام با دو خود و نفس برخورد میکنیم که اسلام در عین اینکه یک خود را نفی میکند و خُرد میکند، خود دیگر را در انسان زنده میکند که خیلی دقیق است. … معجزه اسلام این است که این دو خود را آن چنان دقیق تشخیص داده که هیچ اشتباه نمیشود. در عرفان، گاهی این تشخیص هست و گاهی از اوقات میبینیم به جای این که خود دشمن زده باشد، خود دوست را زده؛ یعنی خود انسانی قربانی شده؛ یعنی آن چیزی را که خودشان دل و انسان مینامند، انسانیت قربانی شده است به جای آنکه نفس کشته شدهباشد، و این نکته بسیار بسیار دقیقی است (همان: ص 171 و 172).
شهید بزرگوار، پس از بیان آیات و روایاتی در اهمّیت و ضرورت مبارزه با نفس و انجام جهاد اکبر میفرماید:
تا اینجا همه درست؛ ولی در مرحله جهاد نفس، مبارزه با خودخواهی و در هم کوبیدن این خود، ما در کلماتِ بزرگان مکتب عرفان و تصوّف گاهی به جایی میرسیم که اسلام آن را تأیید نمیکند. یکی از مراحلش ریاضتهای شاقّه است. اسلام به اینجا که میرسد، میایستد. … یکی از آنها روشی است که در میان بعضی متصوّفه معمول بوده (نه در میان همه، ولی در میان همه کم و بیش اثرگذاشته) که نامش را میگذارند روش ملامتی. … برای آنکه مردم به او عقیده پیدا نکنند، تظاهر به بدی میکنند؛ یعنی شراب نمیخورد؛ ولی تظاهر میکند به شرابخواری. … چرا؟ میگوید من این کار را میکنم برای اینکه نفس را بکشم؛برای این که نفس بمیرد. … آیا این با منطق اسلام وفق میدهد؟ نه، اسلام میگوید بنده مؤمن عرضش در اختیار خودش نیست. مؤمن حق ندارد کاری بکند که شرف و احترام و عرض و آبروی خودش را در میان مردم ببرد. اسلاممیگوید: وقتی خوب نیستی، ریاکاری نکن، تظاهر به خوبی نکن؛ ولی تظاهر دروغین هم به بدی نکن؛ زیرا هر دو دروغ است و کذب و دروغ عملی است… (همان: ص 183 ـ 181).
3. مکتب قدرت
یکی از مکاتبی که در مقابل اندیشه های سازشکار و طرفدار ضعف ومشخّصاً در مقابل مسیحیت پدید آمد، مکتب قدرت است که برای قدرت، مطلوبیت ذاتی و محوری قائل شده و انسان کامل را انسان مقتدرو پیروز معرّفی میکند و قانون «اَلْحُکْمُ لِمَنْ غَلَب» را در همه صحنههای زندگی به ویژه نظام سیاسی و اجتماعی و حتّی در نظام ارزشی حاکم میداند. نیچه، با انکار ارزشهای دیگر، قدرت را ارزش مطلق و یگانه در اخلاق و محور حقّانیت مطرح کرد و همین اندیشه، به وسیله ماکیاولی در فلسفه سیاسی مبنا قرار گرفت و آنچه را فیلسوفانی مانند بیکن درباره علم ارائه کرد، تقویت شد و در عصر جدید، در بسیاری از کشورهای پیش رفته بهرغم شعارهای لیبرالیستی و دمکراتیک آنچه عملاً تکیهگاه و محور حرکت بهشمار میرود، قدرت و زور است شهید مطهری مینویسد:
تربیت اروپایی و اخلاق واقعی اروپایی، یعنی اخلاق ماکیاولی و اخلاق نیچه ای. عملی که استعمار در دنیا انجام میدهد و بر همین اساس و روح فرنگی اعمّ از امریکاییاش و اروپاییاش، روحش استعمار است و اخلاقشان همین است و اگر میآیند جلو ما، دم از حقوق بشر میزنند و ما بدبختها گاهی از اوقات آب دهان خود را قورت میدهیم و حرفهای آنها را بازگو میکنیم، به خدا قسماشتباه است. اشتباه است. شما میبینید کاری که امریکا در ویتنام کرد، آیا غیر از اجرای فلسفه نیچه است؟ عین همان است و هیچ چیز دیگر نیست… (همان: ص 205).
در سالهای اخیر، قدرتهای استکباری و به ویژه امریکا، بیش ازگذشته، این روش را عملی و نشان دادهاند که آن چه آنان در افغانستان، اشغال عراق و فلسطین انجام دادهاند، نمونههایی از همین قدرت محوری و تکیه بر نظریه زور است.
استاد شهید پس از اشاره به این که در مکتب قدرت، انسان کامل با انسان مقتدر و صاحب قدرت و شکستدهنده رقیبان مساوی است، تأثیر نظریه دانشمندانی مانند دکارت و بیکن را در تقویت مکتب قدرت چنینتبیین میکند:
در حدود چهار قرن پیش (قرن شانزدهم) تحوّلی در علم و در منطق پیدا شدو دو نفر هستند از فیلسوفان بزرگ جهان: یکی انگلیسی است و دیگری فرانسوی که این دو، پیشرو علم جدید خوانده شدهاند. فرانسوی، دکارت فیلسوف معروف است و انگلیسی هم بیکن. این دو نفر، بالخصوص بیکن، یک نظری در باب علم دارد که این نظرش همه نظریه های گذشته را در باب علم دگرگون کرد وهمان منشأ ترقّی علوم و تسلّط زیاد و فوق العاده انسان بر طبیعت شد و همان عیناً منشأ فاسد شدن انسانها گردید؛ یعنی این نظریه، طبیعت را به دست انسان آباد کرد و همین نظریه، انسان را به دست خود انسان خراب و فاسد نمود. آن نظریه چیست؟ قبل از بیکن، اکابر بشر در مورد علم اعمّ از فلاسفه و بالخصوص ادیان، علم را در خدمت حقیقت گرفته بودند، نه در خدمت قدرت و توانایی. …آگاه باش که علم. تو را به حقیقت میرساند… و به همین دلیل علم قداستداشت؛ یعنی یک حقیقت مقدّسی بود، مافوق منافع انسان بود و مافوق امور مادّی بود. همیشه علم را در مقابل مال و ثروت قرار میدادند که آیا علم بهتر است یا مال و ثروت؟… بیکن بیدار شد. گفت: … این که ما میخواهیم حقیقت را کشف کنیم و خود کشف حقیقت مقدّس است، صحیح نیست؛ بلکه انسان، علم را بایستی در خدمت زندگی قرار بدهد. آن علمی خوب است که بیشتر به کار زندگی انسان بخورد. آن علمی خوب است که انسان را بر طبیعت مسلّط کند. … این بود که علم، جنبه آسمانی خودش را داد به جنبه زمینی و جنبه مادّی یعنی مسیر علم عوض شد. … بیکن آمد، گفت: علم برای قدرت، علم در خدمتقدرت، دانایی برای توانایی نه برای چیز دیگر. در ابتدا این، اثرِ بد خودش راظاهر نکرد؛ ولی تدریجاً که بشر از علم فقط توانایی و قدرت میخواست، رسیدبه جایی که همه چیز در خدمت قدرت و در خدمت توانایی شد. الان چرخ دنیابر این اساس میگردد که علم بهطور کلّی در خدمت قدرتها است. … دنیای ما دنیای قدرت است، نه دنیای علم. علم هست؛ ولی نه علم آزاد؛ علم در خدمتقدرت و در خدمت زور و در خدمت توانایی. علم امروز اسیر است. … راهی که بیکن طی کرد، این راه خواه ناخواه منتهی میشود به همانچه که نیچه گفته است و به همانچه که ماکیاول گفته است… (همان: ص 199 ـ 195).
استاد در ادامه اشاره میکند که مکتب قدرت، از نظریه داروین در تنازع بقا هم بهره برداری کرد. نیچه از این اصل نتیجه گرفت و گفت: اصل درحیات تمام موجودات حتّی انسان، جنگ و تنازع بقا است و این اصلیاساسی در زندگی انسانها است و هر انسانی که قویتر باشد، باقی میماند و حق هم با همان است که باقی بماند و بعد گفت: طبیعت بهسوی انسان برتر سیر میکند. همان چیزی که ما از آن به انسان کامل تعبیر میکنیم. او میگوید: انسان برتر و سوپر من و انسان کامل درآینده باید پدید بیاید. «… و لذا هم دشمن سقراط است و هم دشمن مسیح.؛ (همان: ص 200) زیرا سقراط به ارزشهایی مانند عفّت، پاکی، عدالت، مهربانی و امثال اینها توصیه میکند و مسیح هم به محبّت، عطوفت و مهربانی دعوت کرده که اینها نقاط ضعف انسان است.
نقد و بررسی: در اسلام، قدرت، ستایش شده و همواره از پیروان خود میخواهد که در همه زمینهها مقتدر و توانمند باشند و به ویژه در مقابل تهدیدها و آسیبها و تجاوزها با آمادگی و اقتدار دشمن را مأیوس و ناکام کنند (ر.ک: انفال (8): 60) تا جایی که برخی، اسلام را دین قدرت و مبارزه معرّفی کردهاند؛ (ر.ک: ویل دورانت، تاریخ تمدن: ج 11، تمدن اسلامی) امّا قدرت در اسلام مطلوبیت ذاتی نداشته، ارزشهای دیگر را تحتالشعاع قرار نمیدهد و به تعبیر شهید مطهری:
اسلام، جبن و ترس و ضعف را محکوم کرده است و قوّت و قدرت را ستایش؛ امّا آن قوّت و قدرتی را که اسلام ستایش میکند، هرگز سر از فلسفه نیچه درنمیآورد. … جامعهای که ضُعفا در آن جامعه آنقدر ضعیفالنفس باشند کهحقوق خودشان را نتوانند مطالبه کنند، این جامعه یک جامعه اسلامی نیست. …در اسلام، قدرت و توانایی یک ارزش از ارزشهای انسانی است در کنار چندین ارزش دیگر که همه ارزشها مجموعاً در کنار یکدیگر انسان کامل اسلام راتشکیل میدهند. … در این مکتب دو اشتباه وجود دارد: یکی اینکه تمام ارزشهای انسانی در این مکتب نادیده گرفته شده جز یک ارزش که همان قدرت است… و اشتباه دوم این مکتب که از اشتباه اوّل اگر بزرگتر نباشد، کوچکتر هم نیست، اشتباه در خود قدرت است. … قدرت را هم خوبنشناخته است؛ برای آنکه قدرت را در یک چیز دانسته است؛ یعنی یک درجه از درجات قدرت را شناخته که همان قدرت حیوانی باشد. … اهمّیت بشر در این است که در انسان یک مبدأ قدرتی وجود دارد غیر از قدرت عضلانی… .قدرت عضلانی… وجه مشترک بین انسان و حیوان است. نه اینکه خواسته باشیم بگوییم آن کمال نیست. نه، آنهم کمال است و لکن بالاتر از قدرت عضلانی کهدر بازوی انسان و در عضلات بدن هست «قدرت اراده» است و قدرت اراده این است که انسان در مقابل خواستههای نفسش بتواند ایستادگی و مقاومت بکند. … پیامبر فرمودند: اشجعالناس من غلب هواه. (نهجالفصاحه، تنظیم هاشم صالحی، 1381: ص 279)… مکتب قدرت… خود قدرت را هم نشناخته است معنای قدرت را هم نشناخته است؛ حقیقت قدرت را ندانسته که چیست. قدرت آن است که به کمک دیگران بشتابد یک روح مقتدر آن است که به فرزندان خودش میگوید: کونا للظالم خصما و للمظلوم عوناً. (نهجالبلاغه دشتی، نامه 47)
4. مکتب ضعف
نقطه مقابل مکتب قدرت، مکتب سازش، تسلیم و ضعف قرار دارد که منشأ همه بدبختیها و مفاسد را توانایی بشر بر تجاوز و سلطه میداند. باز بهترین تعبیرها را در معرّفی این مکتب و نقد آن از شهید مطهری نقلمیکنیم:
بعضی هم در حدّ افراط، قدرت را تحقیر کردهاند و اساساً کمال انسان را در ضعف انسان دانستهاند. انسان کامل این مکتب، یعنی انسانی که قدرت ندارد؛ زیرا اگر قدرت داشته باشد، تجاوز میکند. سعدی میگوید:
من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری نـدارم
نه آقا مگر امر دائر است که انسان یا بایستی مور باشد یا زنبور؟ … نه مور باشکه زیر دست و پا له شوی، و نه زنبور باش که به مردم نیش بزنی. به جای اینبایستی اینطوری گفت:
نه آن مورم که در پایـم بمالند نه زنبورم که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گزارم که دارم زور و آزاری ندارم
… یوسف باش. تمام شرایط کامجویی فراهم و تمام قدرتها و امکانات فراهم، تمام درها هم بسته است. راه فرار نیست؛ ولی در عین حال عفّت خودش راحفظ میکند و درهای بسته را به روی خودش باز میکند… میگوید: ربّالسجن احب الی لما یدعوننی الیه. (یوسف (12): 33)
ما از این جور اخلاقهای ضعیف پرور و ذلیل پرور در گوشه و کنار ادبیات خودمان زیاد داریم؛ ولی بایستی توجّه داشته باشیم که بشر است، اشتباه میکند. بشر همیشه در حال افراط و تفریط است (مطهری، انسان کامل: ص 107 ـ 110).
آنچه ذکر شد، مهمترین مکاتبی بود که شهید مطهری به تفسیر آنها از انسان کامل و نقد آنها پرداخته است؛ البتّه وی به برخی مکاتب دیگر هم اشاره داشته، آن را به همان مکاتب ارجاع میدهد؛ مانند مکتب برخورداری که به مکتب قدرت نزدیک است و کمال را غیر از برخورداری از طبیعت نمیداند، و مانند مکتب محبّت یا معرفةالنّفسکه محور کمال و سعادت را خودشناسی معرّفی میکند، (همان: ص113 و 114) و مانند مکتب لیبرالیسم که ارزش برتر و محور کمال وسعادت را آزادی معرّفی کرده، همه ارزشها را فرع آزادی فردیمیداند یا انسان کامل در مکتب مارکسیسم، مکتب اگزیستانسیالیسم، مکتب رواقیون، مکتب ارسطو و افلاطون یا مکاتبی مانند زردشت، بودا، یوگا، بهاکتی… که مانند مکاتب دیگر، هر کدام فقط به یک بعد و یک ارزش انسانی توجّه، و از ارزشهای دیگر غفلت کردهاند و برای جلوگیری از تطویل از تفسیر و توضیح آنها خودداری، و نظریه انسان کامل در مکتب اسلام را از دیدگاه شهید مطهری بیان میکنیم.
5. مکتب اسلام
اسلام، انسان را گل سرسبد آفرینش، حاکم و مسلّط بر همه پدیدهها، فناناپذیر، صاحب روحی غیر متناهی و دارای خصوصیات متعدّد و متفاوت میداند و کمال و سعادت او را در شناخت و رشد و تعالی همه ارزشها و ویژگیها و فعلیت یافتن تمام استعدادها و وصول به مرتبه خلیفةالّلهی میشمرد که البتّه این، جز با هدایت و راهنمایی الاهیحاصل نمیشود؛ بنابراین، هدف ارسال رسل و انزال کتب، شکوفاسازی، هدایت و رشد هماهنگ و متعادل زمینهها و توانمندیها و استعدادهای انسان و رساندن او به اوج عزّت و کمال ابدی است و پرداختن افراطی به یک ارزش و بیتوجّهی به سایر ابعاد و ارزشها راسبب در جا زدن، انحراف از صراط مستقیم، بلکه سقوط معرّفی میکند.
انسان کامل با هیچ موجود دیگری قابل مقایسه نیست. همه چیز تحت تصرّف او، بلکه همه پدیدهها در حول محور و به برکت وجود او از نعمت حیات و تکامل بهره مند می شوند؛ پس تکامل و سعادت برای انسان با تکامل موجودات دیگر متفاوت است.
شهید مطهری در تبیین و تفسیر انسان کامل اسلام، مطالب زیبا و فراوانی را بیان کرده است که بخشهایی از آن را ذکر میکنیم:
کامل انسان با فرشته فرق میکند. کامل انسان، کمالش در تعادلش و در توازنش میباشد؛ یعنی این همه استعدادهای گوناگون که در او هست، این انسان آنگاه انسان کامل است که به سوی یک استعداد فقط گرایش پیدا نکند و استعدادهای دیگرش را مهمل و معطّل نگذارد… .
انسان کامل آن انسانی است که همه ارزشهای انسانیاش با هم رشد کنند، هیچکدام بی رشد نمانند و همه هماهنگ یکدیگر رشد کنند و رشدشان به حدّ اعلابرسد» که اگر چنین شد، آن گاه میشود انسان کامل. این همان کسی میشود کهقرآن مجید او را تعبیر به امام میکند که: «وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّیَتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ (بقره (2): 124)… .
علی علیهالسلام انسان کامل است. به این جهت انسان کامل است که همه ارزشهای انسانی در او رشد کرده و به حدّ اعلای رشد رسیده و هماهنگ رشد کرده است.
(مطهری، انسان کامل: ص 28 ـ 30).
استاد پس از بیان ارزشهای گوناگون که هر کدام به تنهایی مورد توجّه یک مکتب قرار گرفته اند، میفرماید:
اینها ارزشهای گوناگونی است که در بشر وجود دارد: عقل، عشق، محبّت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادی و انواعی از این ارزشها. حال کدام انسان کامل است؟ آن که فقط عابد محض است؟ آنکه فقط زاهد محض است؟ آنکه فقط مجاهد محض است؟ آنکه فقط آزاده محض است؟ آنکه فقط عاشق محضاست؟ آنکه فقط عاقل محض است…؟ کدام یک از اینها؟ باید گفت که هیچکدام از اینها انسان کامل نیستند. انسان کامل، آن انسانی است که همه این ارزشها در او رشد کرده باشد؛ آن هم به حدّ اعلا و هماهنگ با یکدیگر رشد کرده باشد که میتوان گفت: علی یعنی چنین انسانی… . در نهجالبلاغه، شما همهگونه عنصری میبینید. در یک جا وقتی آدم نهجالبلاغه را مطالعه میکند، خیال میکند بوعلیسینا دارد حرف میزند و جای دیگر نهجالبلاغه را که مطالعه میکند، خیال میکند که مولوی رومی یا محییالدین عربی است که دارد حرف میزند و یک جای دیگر از آن را وقتی که مطالعه میکند، میبیند یک مرد حماسی است و گویی فردوسی است دارد حرف میزند یا فلان مرد آزادیخواه است دارد حرف میزند. یک جای دیگر آدم نگاه میکند، خیال میکند یک عابد گوشهنشین دارد حرف میزند. یک زاهد گوشهگیر دارد حرف میزند. یک راهب دارد حرف میزند. او همه ارزشهای انسانی را دارد؛ چون سخن، نماینده روح گوینده است. ببینید علی چقدر بزرگ است و ما چقدر کوچک. ما باید علی را الگو و امام خودمان بدانیم؛ یعنی یک انسان کامل را یعنی یک انسان متعادل را یعنی یک «انسانی که همه ارزشهای انسانی هماهنگ یکدیگر در او رشد کردهاند».(همان: ص 37 ـ 41).
در بیان دیگری پس از اینکه علی علیهالسلام را شخصیتی که اضداد جمع را کرده و با استشهاد به آنچه صفیالدین حلّی در قالب نظم درباره حضرت گفته، چنین نتیجه گیری میکند:
پس انسان کامل یعنی آن «انسانی که قهرمان همه ارزشهای انسانی است. در همه میدانهای انسانیت قهرمان است» و ما اینک چه درسی باید از او بیاموزیم؟ ما این درس را باید بیاموزیم که اشتباه نکنیم فقط یک ارزش رابگیریم و ارزشهای دیگر را فراموش کنیم. ما نمیتوانیم در همه ارزشها قهرمان باشیم؛ ولی در حدّی که میتوانیم باید همه ارزشها را با یکدیگر داشته باشیم. اگر انسان کامل نیستیم، لااقل انسان متعادل باشیم. آن وقت است که ما بهصورت یک مسلمان واقعی در همه میدانها درمیآییم. (همان: ص 45)
این شهید بزرگوار یک بعدی شدن و اهتمام افراطی به یک ارزش و غفلت از سایر ارزشها را یکی از انحرافهای بزرگ و از عوامل سقوط و دورگشتن از کمال انسانی معرّفی میکند و این مطلب را بارها و بارها هشدار داده، یادآوری میکند:
انحرافاتی که برای فرد یا برای جامعه پیدا میشود، دو گونه است: یکی انحرافاتی است که ضدّ ارزشها در مقابل ارزشها ایستادگی میکند؛ مثل آنجا که ظلم در مقابل عدل میایستد… ؛ ولی شاید بیشترین انحرافات بشر، به این شکل نیست که ضدّ ارزشها در مقابل ارزشها بایستد. آنجا که ضدّ ارزشها دربرابر ارزشها میایستد، زود شکست میخورند؛ بلکه بیشتر انحرافات بشر بهاین صورت است که همان طوری که دریا جزر و مد دارد، گاهی یک ارزش ازارزشهای بشری یک حالت رشد سرطان مانندی پیدا میکند که ارزشهای دیگر را در خودش محو مینماید؛ مثل اینکه زهد و تقوا خودش یک ارزش استو یکی از معیارهای انسانیت است؛ ولی گاهی میبینید یک فرد، یا یک جامعهآن چنان گرایش به زهد پیدا میکند و آنچنان محو در زهد میشود که همه چیز او میشود زهد، و به انسانی میماند که فقط یک عضوش مثلاً بینیاش رشدکند و بقیه اعضایش از رشد بماند (همان: ص 54).
غالباً انحرافهای جامعه از جهت ناهماهنگی است. تمام جامعه هیچ وقت از راه باطل به گمراهی کشیده نمیشود؛ از افراط در یک حق (غالباً این طور است) به فساد کشیده میشوند… (همان: ص 30 و 31).
در گذشته، جامعه اسلامی گرایش به ارزش عبادت پیدا کرده بود و ارزشهای دیگر را میخواست از بین ببرد و احساس میکنم که یک افراطی دیگر دارد پیدا میشود و در حال تکوّن است که یک عدّهای میخواهند به گرایشهای اجتماعی اسلام توجّه کنند و گرایشهای خدایی اسلام را به بوته فراموشی بسپارند؛ یعنی انحراف و اشتباه دیگر مرتکب شوند. … اگر بنا باشد که ما از جاده معتدل اسلام خارج شویم، چه فرق میکند که عبادتگرای جامعهگریز باشیم یا جامعهگرای خدایگریز… (همان: ص 78).
استاد پس از اشاره به آیاتی از قرآن مانند آیه 28 فتح و آیه 4 صف که ابعاد عبادی و فردی را با ابعاد اجتماعی و مسؤولیتهای عمومی کنار هم بیان کرده، میگوید:
این گرایشها در اسلام از یکدیگر تفکیکپذیر نیستند. آنکه استخفاف کند یکی از اینها را دیگری را هم استخفاف کرده است… (همان: ص 80).
از این تعبیر، نکته دیگری هم استفاده میشود و آن این که اساساً در نظام تربیتی و هدایتی اسلام، ارزشها مجموعه به هم پیوسته و مرتبط با هم را تشکیل میدهد و نمیتوان آنها را به صورت مجزّا و منفک از هم بهدست آورد که اگر چنین شد، ماهیت ارزشی خود را از دست داده و به ضدّ ارزش تبدیل شده است؛ زیرا انسان را از محور تعادل و جامعیت خارج کرده است. انسان، مجموعه جزایری نیست که وحدتش اعتباری باشد. یک بُعدی کردن انسان، نابود کردن انسانیت انسان است.
سرانجام باید گفت: فقط خدا و آفریدگار انسان است که میتواند برنامهای را برای زندگی ارائه کند که اوّلاً همه ارزشها و ابعاد وجودی انسان را بشناسد و مورد توجّه قرار دهد و از هیچ استعداد و نیازی غفلت نکند و ثانیاً در فرایند هدایت و شکوفاسازی و رشد این ارزشها، هماهنگی و پیوند و ارتباط آنها را مورد اهتمام قرار دهد.
شهید مطهری در جایگاه اسلامشناس و کسی که شخصیت او بهطور کامل دینی شکل گرفته و دارای صفت جامعیت بود و هرگز اسیر افراط و تفریط نشد و در راهنمایی مخاطبان خود بهویژه جوانان، همه ارزشها را مورد توجّه داشت و به حقیقت قهرمان همه میدانها بود، چه زیبا میگوید:
… بایستی توجّه داشته باشیم که بشر است، اشتباه میکند. بشر همیشه در حال افراط و تفریط است و بعد از آنکه انسان مقایسه میکند این مکاتب را با مکتب اصیل اسلام، یقین میکند که واقعاً اسلام نمیتواند جز از ناحیه خدا باشد. آدم، سقراط هم که باشد، یک گوشه را میگیرد و اشتباه میکند. افلاطون هم که باشد، یک گوشه را میگیرد و اشتباه میکند، بوعلیسینا یک گوشه را میگیرد و اشتباه میکند. محییالدین عربی، مولوی یک گوشه را میگیرد و اشتباه میکند و کارلمارکس یک گوشه را میگیرد و میرود. نیچه، ژان پل سارتر و… هر کدام گوشهای را میگیرند و اشتباه میروند. آنوقت چطوری میتواند پیغمبر یک بشر باشد و با فکر و مغز بشری نظر داده باشد؟ و مکتبش اینگونه جامع و عالی و مترقّی باشد. گویی همه این اندیشمندان بچههایی هستند و او معلّمی است کهحرف خودش را در آخر امر میگوید و چقدر عالی. (همان: ص 110 و 111).
منابع و مأخذ
1. نهجالفصاحه.
2. نهجالبلاغه، صبحی صالح.
3. شهید مطهری، مرتضی، انسان کامل، انتشارات صدرا، اول، بیتا.
4. ده گفتار، انتشارات صدرا، اول، 1360ش.
5. انسان و سرنوشت، انتشارات صدرا، اول، بیتا.
6. انسان و ایمان، انتشارات صدرا، دوم، 1357ش.
7. قطب، محمد، انسان بین مادیگری و اسلام، سید خلیل خلیلیان، شرکت سهامی انثار، اول، 1341ش.
8. بلخی رومی (مولوی)، جلالالدین، مثنوی معنوی، انتشارات ناهید، 1375ش.