خورشید عالم تاب

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

کمال مدّعای همه مکاتب‏

14 اردیبهشت 1396 توسط بندرجا
کمال مدّعای همه مکاتب‏

هفته عقیدتی سالروز شهادت استاد شهید مطهری گرامی باد.

 

 همه افراد بشر به‏  رغم تمام اختلاف‏ها و تفاوت‏هایی که در بینش‏ها وگرایش‏ها دارند، در یک مسأله اتفاق دارند و آن این‏که همگی خواهان‏ کمال و خوشبختی بوده، به دنبال سعادت بیش‏ترند؛

چنان که تمام‏ مکاتب و ایدئولوژی‏ها، مدّعی تأمین سعادت و تعالی پیروان خود بوده، یگانه راه رسیدن به قلّه خوشبختی و کمال را پیروی از دستورالعمل و راهنمایی‏های خود می‏ دانند؛ پس در اصل مطلوبیت و ارزش بودن ‏کمال، اختلافی نیست؛ امّا بحث و اختلاف اساسی در این است که ‏سعادت و کمال حقیقی چیست. انسان کامل چگونه انسانی است و به چه ‏فردی از افراد بشری می‏توان عنوان سعادتمند و خوشبخت را اطلاق ‏کرد؟ سپس این‏که چگونه می‏توان این سعادت را به دست آورد و به قلّه ‏کمال رسید؟

به بیان دیگر، مفهوم انسان کامل مورد نزاع و اختلاف نیست؛ بلکه در مصداق کمال اختلاف است. مسأله مهم بیان مقصود عینی از کمال و خوشبختی و تعیین مصداق حقیقی انسان کامل است که هر مکتبی ‏براساس بینش‏های گوناگون فلسفی و گرایش‏های مادّی و معنوی خود به این سؤال پاسخ می‏دهد.

شهید مطهری می‏گوید:

هر صاحب مکتبی که مکتبی برای بشریت آورده است، نظریه‏ای درباره کمال ‏انسان و انسان کامل دارد (همان: ص 73).

همه قبول دارند که انسان به دنبال کمال و هدف نهایی می‏باشد که این هدف، با همه موجودات دیگر متفاوت است و درد او، تلاش او همگی برای رسیدن به‏ همان کمال است؛ امّا اختلاف این است که مصداق درد انسان چیست.

هر مکتبی که در دنیا نسبت به ارزش‏های انسانی بحث کرده، به این مطلب توجّه‏ نموده است. در انسان، یک درد تشخیص داده است که ماورای دردهای مختلف ‏انسانی یا هر جاندار و حیوان دیگر است. آن درد چیست؟ آن درد انسانی انسان‏ چیست؟ (همان‏)

بحث از انسان کامل، بحث از ارزش‏ها است که هر مکتبی، ارزش اصلی و اساسی یا ارزش‏های مورد توجّه خود را به میدان می‏آورد و در واقع، نزاع و جنگ ارزش‏ها است. آیا ارزش عقل و خردورزی باید محور باشد یا عشق و محبّت یا عدالت یا خدمت یا عبادت یا آزادی یا…؟

از بین ارزش‏های گوناگون، کدام‏یک شکل دهنده انسان کامل است.

دیدگاه برخی مکاتب به انسان کامل‏

گرچه موضوع این مقاله، معرّفی انسان آرمانی و کامل در مکاتب و نظریه‏های گوناگون نیست و فقط دیدگاه اسلام در باره انسان کامل و متعالی را مورد توجّه دارد، بدون آشنایی با آن چه دیگران در این باره‏ گفته‏اند و نظریه‏هایی که ارائه شده است نمی‏توان نظریه اسلام را به ‏خوبی شناخت و مورد ارزیابی قرار داد.

شهید مطهری در این باره می‏فرماید:

ما تا مکتب‏ های مختلف را طرح و نقد کنیم، آن هم نقد به معنای واقعی، نقد به‏معنای واقعی تنها ایراد گرفتن نیست؛ بلکه آن مانند عمل صرافی است. … نقد کردن یعنی ببینیم که با معیارها و محک‏های اسلامی این مسائلی که فلاسفه و عرفا عرضه داشته‏اند و مکاتب دیگر ارائه نموده‏اند، چگونه از آب درمی‏آید و نیز ما تا مکتب‏های مختلف را طرح نکنیم و دقیق مورد بررسی قرار ندهیم ‏نمی‏توانیم طرح و پیشنهاد اسلام را بشناسیم. …

وقتی که مکتب‏ها مورد نقد و بررسی قرار می‏ گیرند و نقد می‏ شوند و در محک اسلامی قرار می‏ گیرند می‏ توانیم ‏خیلی منطقی و مستدل بگوییم: آقا! ارزش‏های اسلامی در باب انسان این ‏است و این است…

و حتّی روی حساسیّت‏ هایی که خود اسلام در این زمینه ‏ها نشان داده می ‏توانیم درصد ارزش این‏ها را بیان کنیم که این چه؛ درصدی دارد و آن دیگری چه 50 درصد، 30 درصد، 20 درصد، 10 درصد… (همان: ص ‏157 و 158).

بحث از سعادت واقعی و کمال انحصاری و اختصاصی انسان، دغدغه ‏همه متفکّران و صاحبان اندیشه ‏ها و مکاتب گوناگون بوده است و جهت‌گیری بسیاری از مباحث دیگر را همین موضوع و نظریه آن‏ها در معرّفی انسان کامل تعیین کرده است. در بین مکاتب و اندیشه‏های فراوانی ‏که در این باب اظهار نظر کرده‏اند، شهید و استاد بزرگوار ما مطهری به‏ برخی از برجسته‏ترین آن‏ها پرداخته و آن‏ها را طرح و ارزیابی و نقد کرده‏ است که به چند مکتب اشاره می‏کنیم.

1. مکتب عقلیون‏

نظر کسانی که به انسان بیش‏تر از زاویه عقل می‏نگریسته‏اند و جوهر انسان را همان عقل انسانی دانسته و نه چیز دیگر، عقل هم یعنی قوّه تفکّر و قوّه‏ اندیشیدن. از نظر این گروه… انسان کامل یعنی انسان حکیم. کمال انسان در حکمت انسان است (همان: ص 98).

همچنان‏که بدن انسان جزء شخصیت انسان نیست، همین‏طور قوا و استعدادهای ‏روحی و روانی مختلفی که انسان دارد، هیچ کدام این ها جزء شخصیت واقعی‏انسان نیستند. شخصیت واقعی انسان همان نیرویی است که فکر می‏کند؛ فکرکننده است. انسان یعنی همان که فکر می‏کند، نه آن که می‏بیند… نه آن که تخیّل ‏می‏کند… و نه آن که مثلاً می‏خواهد و دوست دارد… و انسان کامل، یعنی انسانی‏که در فکر کردن به حدّ کمال رسیده است و معنای این که در فکر کردن به حدّ کمال رسیده است، یعنی جهان هستی را آن چنان که هست، دریافت و کشف ‏کرده است. … حُکما در تفاسیر خودشان همیشه ایمان را به صورت یک معرفت، به صورت یک شناخت و به صورت حکمت تفسیر می‏کنند و می‏گویند ایمان‏ یعنی شناخت. (همان: ص 120 و 121).

نقد و بررسی: عقل به صورت اساسی‏ترین ابزار معرفت و یگانه عامل ‏شناخت اصول و مبانی اوّلیه دین، نقش محوری و انحصاری دارد و به‏صورت رسول باطنی و فصل ممیّز انسان مورد توجّه و اهتمام فوق‏العاده ‏اسلام بوده است؛ امّا انسان و انسانیت منحصر و محدود و خلاصه شده ‏در عقل نیست. عقل، رکن ایمان است؛ امّا تمام ایمان نیست؛ زیرا در ایمان؛ گرایش و تسلیم و تعلّق و به دنبال آن عشق هم دخالت و نقش‏ دارند. عقل و علم و معرفت یک بال است و برای رشد و تعالی به رکن و بال دیگری هم نیاز دارد که از سنخ گرایش و وابستگی است. (برای‏ توضیح بیش‏تر، رجوع کنید به بیان زیبایی شهید مطهری در نسبت و رابطه علم و ایمان ارائه‏ کرده است‏) عقل برای آغاز، رکن و محور اصلی است؛ امّا در ادامه به‏جایی می‏رسد که عشق و محبّت و دل‌دادگی عقل را هم تحت تأثیر قرارمی‏دهد و در سیر استکمالی و تعالی انسان تأثیر بیش‏تری دارد.

گزیده‏ای از آن چه شهید مطهری در نقد مکتب عقلیون بیان کرده‏اند، از این قرار است:

معرفت عقلی، معرفتی است اصیل، قابل اعتماد و قابل استناد، بی اعتبار نیست. …ما در متون اسلامی به یک حمایت فوق‏العاده‏ای از عقل برمی‏خوریم که در هیچ‏ دینی از ادیان دنیا دیده نمی‏شود. … مسیحیت در قلمرو ایمان، برای عقل، حقّ‏ مداخله قائل نیست. می‏گوید آن جایی که انسان باید به آن چیز ایمان بیاورد، حقّ ندارد فکر کند. فکر برای عقل است و عقل در این گونه مسائل حقّ مداخله‏ ندارد. … در اسلام، قضیه درست برعکس است. در اسلام، در اصول اسلام و در اصول دین، جز عقل هیچ چیز دیگری حقّ مداخله ندارد. … منطقه ایمان در اسلام منطقه‏ای است که در قُرُق و اختیار عقل است و غیر از عقل، هیچ چیز دیگری حقّ مداخله در این منطقه را ندارد. در این زمینه در متون اسلامی ‏سخنانی گفته شده فوق‌العاده بلند و عجیب… ؛  [اما ] در اسلام نمی‏توانیم تأییدی پیدا بکنیم که انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس؛ بلکه اسلام، آن نظریه ‏های دیگر را تأیید می‏ کند که عقل یک شاخه از وجود انسان است، نه تمام وجود انسان و نه تمام هستی انسان. … در اسلام ایمان، حقیقتی است بیش از شناخت. به این مطلب توجّه بفرمایید: شناختن همان‏ دانستن است. … آیا ایمان به قرآن، یعنی شناخت فقط؟! ایمان به خدا یعنی خدارا درک کردن فقط؟! ایمان به پیغمبر، یعنی درک کردن فقط؟! نه، ایمان قرآنی‏ درست است شناخت رکن ایمان است؛ جزء ایمان است؛ ایمان بدون شناخت، ایمان نیست؛ ولی تنها شناخت هم ایمان نیست. ایمان گرایش است. ایمان تسلیم ‏است. در ایمان عنصر گرایش، عنصر تسلیم، عنصر خضوع، عنصر علاقه و محبّت‏ هم خوابیده است. در شناخت دیگر مسأله گرایش نیست. … گاهی از اوقات‏ ممکن است انسان چیزی را بشناسد که خیلی از او تنفّر دارد. شما ببینید در سیاست‏ها همیشه دشمن، دشمن خودش را از خودش احیاناً بیش‏تر می‏شناسد… .

علمای مسلمین می‏ گویند: دلیل بر این‏که ایمان اسلام فقط شناخت نیست، این ‏است که در قرآن، بهترین نمونه‏ ها را از بهترین شناسنده ‏ها آورده است و عالی‏ترین شناسنده‏ها را قرآن معرّفی کرده که خدا را در حدّ اعلا می‏شناسند؛ پیامبران را در حدّ اعلاء می‏ شناسند؛ معاد را در حدّ اعلا می‏ شناسند و در عین‏ حال کافرند و مؤمن نیستند. (نظیر آن چه قرآن درباره عُلمای یهود، بلعم باعور و معاندان بیان کرده است‏)… شیطان از ما و شما خدا را خیلی بیش‏تر می‏شناسد. …

اگر ایمان فقط شناخت می ‏بود، شیطان باید اوّل مؤمن باشد؛ ولی شیطان مؤمن‏ نیست؛ چون این شناسنده جاحد است؛ یعنی می ‏شناسد؛ ولی در عین حال، عناد می‏ورزد؛ مخالفت می‏ ورزد. در مقابل حقیقتی که می‏ شناسد تسلیم آن حقیقت ‏نیست… .

حال مجموعاً انسان کامل فلاسفه، انسان کامل نیست؛ انسان ناقص است؛ یعنی ‏قسمتی از کمال را دارد. این که برای کمال عقلی اصالت قائل شدند، صحیح است؛ ولی این‏که سایر جنبه‏های کمالات انسانی را نادیده گرفته‏اند… از این جهت ‏انسان کامل فلاسفه، انسان نیمه کامل است… (ر.ک: همان: ص 121 ـ 136).

2. مکتب عرفان و تصوّف‏

عارفان و اهل دل، بیش از دیگران به بحث انسان کامل و لوازم سعادت ‏واقعی و مقدّمات آن اهتمام داشته‏اند و دارند و آن را در ادبیات خاصّ ‏خود با زبان شعر و نثر بیان کرده‏اند و پایگاه مردمی بیش‏تری دارند. اینان، عقل و علم را در معرّفی و تأمین کمال و صعود انسان ناتوان، و شهود باطنی و راه دل را شایسته و یگانه طریق حرکت کمال‏طلبی انسان ‏و هماهنگ با فطرت و آفرینش او معرّفی می‏کنند شهید مطهری‏ می‏فرماید:

عرفا مَنْ انسان را عقل انسان و فکر انسان نمی‏دانند؛ بلکه عقل و فکر را به‏منزله یک ابزار می‏دانند و من حقیقی هر کسی را آن چیزی می‏دانند که از او به ‏دل تعبیر می‏کنند. … دل، یعنی آن مرکز احساس در انسان. مرکز خواست در انسان نه مرکز فکر در انسان. عارف برای احساس و برای عشق که قوی‏ترین ‏احساس‏ها در انسان است، ارزش و اهمیّت زیادی قائل است. … عشق یک‏ حقیقتی است که در تمام ذرّات وجود جریان و سریان دارد… و اصلاً حقیقت، عشق است و آن چه غیر عشق می‏بینی، آن مجازی است .

دل هم یعنی همان مرکز عشق الهی؛ پس یک تفاوت در این‏جا است که من در عرفان، آن چیزی است که عشق می‏ورزد، نه آن چیزی که فکر می‏کند… .

وسیله‏ای که این مکتب برای رسیدن به مقام انسان کامل معرّفی می‏کند، اصلاح ‏نفس است؛ تهذیب نفس است؛ توجّه به خدا است. هر چه بیش‏تر انسان به خدا توجّه کند و هر چه بیش‏تر توجّه به غیر خدا را از ذهن خودش دور کند و هرچه بیش‏تر به درون خودش فرو برود و هر چه که بیش‏تر انسان ارتباط خودش ‏را از بیرون قطع بکند، بهتر به مقام عالی انسان کامل می‏رسد و قهراً این‏ها برای ‏بحث و استدلال و منطق، دیگر ارزش قائل نیستند.

نهایت راه عارف، رسیدن است به حق؛ رسیدن به ذات حق. … پایان این راه این ‏است که حجاب میان او و خدا به کلّی برداشته می‏شود و به تعبیر خود آن ها به‏ خدا می‏رسد…: یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه. (انشقاق(84): 6)… به مقامی می‏رسی که همه چیز به شما می‏دهند و شما به‏ هیچ‌چیز اعتنا نداری جز به خدا…

( مطهری، انسان کامل، ص 138 ـ 143).

اصلاً انسان کامل حقیقی خود خدا است و هر انسانی که انسان کامل می‏شود، یعنی از خودش فانی شده و به خدا می‏رسد (همان: ص 102).

مسأله این است که انسان آن چنان موجودی است که نمى ‏تواند عاشق محدود باشد؛ می ‏تواند عاشق فانی باشد؛ نمی ‏تواند عاشق چیزی باشد که آن چیز به زمان‏ و مکان محدود باشد. انسان عاشق کمال مطلق است و غیر از این، عاشق چیز دیگری نیست؛ یعنی انسان، عاشق ذات حقّ است؛ عاشق خدا است. همان کسی‏ هم که منکر خدا است، عاشق خدا است. …

به قول محیی ‏الدین عربی که ‏می ‏گوید: «ما اَحَبَّ اَحَدٌ غَیْرَ خالِقِهِ؛ هیچ انسانی غیر از خدای خودش را دوست نداشته است»

(همان: ص 74 و 75).

انسان یک حقیقتی است که از نفخه الهی آمده؛ از دنیای دیگر آمده و در این ‏دنیا با این اشیایی که در طبیعت هست، تجانس کامل ندارد. انسان در این دنیا که‏ هست، یک نوع احساس غربت و احساس بیگانگی و احساس عدم تجانس با همه موجودات این عالم می‏کند؛ چون همه فانی هستند؛ همه متغیّر هستند؛ همه ‏غیر قابل دلبستگی هستند؛ ولی در انسان یک دغدغه جاودانگی وجود دارد که ‏همان درد است و این همان نیرویی است که انسان را به عبادت، به پرستش خدا، به راز و نیاز کردن و به خدا نزدیک شدن می ‏کشاند.

(همان: ص 59).

نقد و بررسی:

آن چه در مکتب عرفان گفته می‏شود، در بردارنده‏ مطالب ناب و ارزشمندی است؛ امّا انسان کاملِ عرفان و به ویژه تصوّف، با انسان کامل اسلام و قرآن انطباق کامل ندارد. در اسلام، توجّه به دل وسیر و سلوک عملی نه مستلزم کنار گذاشتن عقل، و نه در بردارنده بی‏اعتنایی به طبیعت و جهان مادّی است. در فرهنگ دینی ما، استدلال وعرفان، عقل و شهود، فکر و عشق با هم تضاد ندارند؛ بلکه مکمّل‏ یک‏دیگرند؛ چنان‏که خدا محوری و عشق و درد الاهی داشتن، به معنای ‏بریدن و قطع رابطه با مردم و جهان بیرون نیست. انسان کامل اسلام‏ نمی‏تواند در برابر مردم و مشکلات و رشد و تعالی آن‏ها بی‏تفاوت بوده،برای آبادانی دنیا و اصلاح امور اجتماعی نکوشد و با انزوا و گوشه‏گیری، فقط به دنبال تهذیب نفس باشد.

قرآن از بین امتیازهای فراوان علی علیه‏السلام و حتّی انفاق و ایثارهای ‏فراوان حضرت، آن‏جا که می‏خواهد او را (در جایگاه انسانی کامل‏) در ردیف خدا و رسولش، ولیّ و رهبر جامعه دینی معرّفی کند، روی‏انفاق او در حالت نماز و رکوع اشاره می‏کند، (مائده (5): 55) و این شاید به این مطلب اشاره باشد که انسان کامل اسلام، در اوج ‏خلوت با خدا و در نهایت عشق و ارتباط با معبود خویش، از خلق خدا ومردم غافل نیست و چون خدا را می‏بیند، خلق خدا را می‏بیند. به تعبیر دیگر، در فرهنگ دینی، خدا و مردم دو طرف جُوی نیستند و بهترین و مؤثّرترین عامل تقرّب به خدا، درد مردم داشتن است. تقوای انزواگرایانه‏ و همراه با قطع پیوند مردمی تقوای منفی و مردود است.

( مطهری، ده گفتار، 1398 ق:ص6 ـ 10).

آن چه شهید مطهری در نقد این مکتب بیان فرموده است، در همین سه‏ مطلب اساسی نتیجه‌گیری و خلاصه می‏شود.

1. تحقیر بیش از اندازه عقل‏

حرف ما این است که ما اگر منطق قرآن را در یک طرف بگذاریم و منطق عرفان ‏را در باب عقل در یک طرف دیگر)، این‏ها با همدیگر خوب نمی‏خواند و سازشی ندارد. قرآن خیلی بیش‏تر از عرفان برای عقل احترام و ارزش قائل است، و تکیه کرده است روی عقل و روی تفکّر و روی حتّی استدلال‏های خالص عقلی.

… بیش از اندازه این‏ها عقل را تحقیر کرده‏اند و گاهی تا حدّ بی اعتبار بودن عقل ‏هم جلو رفته‏اند… تا آن‏جا که آن را حجاب اصغر هم نامیده‏اند و گاهی اگر دیده‏اند حکیمی به جایی رسیده است در حیرت فرو رفته‏اند (مطهری، انسان ‏کامل: ص 158 و 159).

در مکتب عرفان، یک چیزهایی تحقیر شده است که اسلام با آن تحقیرها موافق ‏نیست و به همین دلیل، انسان کامل عرفان، انسان نیمه کامل است. در عرفان، علم ‏و عقل، خیلی تحقیر شده. اسلام در عین این‏که دل را قبول دارد، عقل را هم تحقیرنمی‏کند. … در دوره‏های متأخّر اسلامی، گروهی پیدا شدند که دل و عقل را هردو را با یک‏دیگر داشته باشند. شیخ شهاب‏الدین سهروردی، شیخ اشراق راهش ‏همین است و از آن بیشتر ملّاصدرا، صدرالمتألهین شیرازی که او از کسانی است‏که راه عقل و راه دل را به پیروی از قرآن، می‏خواهد هر دو را محترم بشمارد. …انسان کامل قرآن، انسانی است که کمال عقلی هم پیدا کرده باشد؛ کمال عقلی هم‏ جزءش باشد (همان: ص 151 و 152).

2. درون گرایی افراطی‏

در عرفان فقط درون گرایی است؛ یعنی برون گرایی در آن خیلی تحت‌الشعاع ‏قرار گرفته است. … انسان کامل عرفان، دیگر انسان اجتماعی نیست. انسانی است ‏که فقط سر در گریبان خودش دارد و بس؛ ولی انسان کامل اسلام، ضمن تأیید همه آن چه که در مورد دل و عشق و سیر و سلوک و علم افاضی و علم معنوی و تهذیب نفس گفته می‏شود، برون‌گرا هم هست؛ جامعه‌گرا هم هست؛ همیشه سر در گریبان خودش فرو نبرده است. اگر شب سر در گریبان خود فرومی‏برد و دنیا و مافیها را فراموش می‏کند، روز هم در متن جامعه قرار گرفته است. درباره‏ اصحاب حضرت حجت ـ عجل‏الله تعالی فرجه الشریف ـ که برای ما توصیف‏ کرده‏اند  [از باب این‏که آن‏ها نمونه‏هایی از مسلمان کامل هستند] درباره آن‏ها در اخبار زیادی مکرّر در مکرّر آمده است که «رُهبانٌ ‏باللیلِ و لُیُوثّ بالنَّهار؛… راهبان شب و شیران نر روز»

خود قرآن، همه این ها را با همدیگر جمع می‏کند. (توبه (9): 112) … همین جامعه‏گراها را باز در حال رکوع می‏بینی (مطهری، انسان ‏کامل: ص 152 و 153).

عرفان منطقش این است که «از خود بطلب هر آن‏چه خواهی که دهی». …عرفان مکتبی است درون گرا که «از دل بطلب» در این مکتب دل از جهان ‏بزرگ‏تر است. … آن ها به عالم می‏گویند انسان صغیر و به دل می‏گویند انسان ‏کبیر. … به امثال این‏ها در عرفان فوق‏العاده تکیه شده است؛ یعنی جهان بیرون وطبیعت خیلی تحقیر شده. … حالا ما این منطق را اگر بر منطق قرآن عرضه‏بداریم، در عین این‏که بسیاری از جهات مثبت در او وجود دارد، ولی از این‏جهتش لنگ است. می‏بینیم که قرآن این قدر به طبیعت بی اعتنا نیست؛ بلکه ازنظر قرآن، آیات آفاق و انفس در کنار یک‏دیگر است: «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی‏الْآفَاقِ وَفِی أَنفُسِهِمْ حَتَّی‏ یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ (فصلت (41): 53) …».دل یک آیینه خدا است. طبیعت هم یک آیینه دیگر خدا است… . آیا قرآن واسلام رابطه انسان با طبیعت را رابطه زندان و زندانی می‏داند؟! سنایی‏می‏گوید: «قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر بر این بالا»؛ ولی در اسلام، رابطه انسان با طبیعت، رابطه کشاورز است با مزرعه؛ رابطه یک بازرگان است ‏با بازار تجارت؛ رابطه عابد است با معبد. برای یک کشاورز، مزرعه هدف‏نیست؛ وسیله است. … آن فکر که دنیا برای انسان زندان است، چاه است، قفس‏است و وظیفه انسان، شکستن این قفس و خارج شدن از این قفس و چاه هست، مبتنی است بر یک اصل دیگری در باب معرفةالنفس و معرفة‌الروح که اسلام او را قبول ندارد…؛ پس انسان کامل قرآن، در کنار عقل‌گرایی و در کنار دل‌گرایی، طبیعت‏گرا هم هست (مطهری، انسان کامل: ص 160 و 161).

3. ترک خودی (تذلیل نفس‏)

«مسأله دیگر، مسأله ترک خودی است. عرفان دل را محترم می‏شمارد؛ ولی‏ نفس را چیزی به نام نفس که در قرآن آمده است، خوار می‏شمارد. قسمتی از دعوت عرفان به ترک خودی است؛ به رفتن از خود است؛ به نفی خود و نفی‏خودبینی است. این مطلب فی حدّ ذاته مطلب درستی است و منطق اسلام هم این‏ را تأیید می‏کند؛ ولی در عین حال، ما در اسلام با دو خود و نفس برخورد می‏کنیم‏ که اسلام در عین این‏که یک خود را نفی می‏کند و خُرد می‏کند، خود دیگر را در انسان زنده می‏کند که خیلی دقیق است. … معجزه اسلام این است که این دو خود را آن چنان دقیق تشخیص داده که هیچ اشتباه نمی‏شود. در عرفان، گاهی این ‏تشخیص هست و گاهی از اوقات می‏بینیم به جای این که خود دشمن زده باشد، خود دوست را زده؛ یعنی خود انسانی قربانی شده؛ یعنی آن چیزی را که خودشان ‏دل و انسان می‏نامند، انسانیت قربانی شده است به جای آن‏که نفس کشته شده‏باشد، و این نکته بسیار بسیار دقیقی است (همان: ص 171 و 172).

شهید بزرگوار، پس از بیان آیات و روایاتی در اهمّیت و ضرورت مبارزه ‏با نفس و انجام جهاد اکبر می‏فرماید:

تا این‏جا همه درست؛ ولی در مرحله جهاد نفس، مبارزه با خودخواهی و در هم ‏کوبیدن این خود، ما در کلماتِ بزرگان مکتب عرفان و تصوّف گاهی به جایی ‏می‏رسیم که اسلام آن را تأیید نمی‏کند. یکی از مراحلش ریاضت‏های شاقّه است. اسلام به این‏جا که می‏رسد، می‏ایستد. … یکی از آن‏ها روشی است که در میان ‏بعضی متصوّفه معمول بوده (نه در میان همه، ولی در میان همه کم و بیش اثرگذاشته‏) که نامش را می‏گذارند روش ملامتی. … برای آن‏که مردم به او عقیده‏ پیدا نکنند، تظاهر به بدی می‏کنند؛ یعنی شراب نمی‏خورد؛ ولی تظاهر می‏کند به‏ شراب‌خواری. … چرا؟ می‏گوید من این کار را می‏کنم برای این‏که نفس را بکشم؛برای این که نفس بمیرد. … آیا این با منطق اسلام وفق می‏دهد؟ نه، اسلام می‏گوید بنده مؤمن عرضش در اختیار خودش نیست. مؤمن حق ندارد کاری بکند که ‏شرف و احترام و عرض و آبروی خودش را در میان مردم ببرد. اسلام‏می‏گوید: وقتی خوب نیستی، ریاکاری نکن، تظاهر به خوبی نکن؛ ولی تظاهر دروغین هم به بدی نکن؛ زیرا هر دو دروغ است و کذب و دروغ عملی است… (همان: ص 183 ـ 181).

3. مکتب قدرت‏

یکی از مکاتبی که در مقابل اندیشه‏ های سازشکار و طرفدار ضعف ومشخّصاً در مقابل مسیحیت پدید آمد، مکتب قدرت است که برای ‏قدرت، مطلوبیت ذاتی و محوری قائل شده و انسان کامل را انسان مقتدرو پیروز معرّفی می‏کند و قانون «اَلْحُکْمُ لِمَنْ غَلَب» را در همه صحنه‏های ‏زندگی به ویژه نظام سیاسی و اجتماعی و حتّی در نظام ارزشی حاکم‏ می‏داند. نیچه، با انکار ارزش‏های دیگر، قدرت را ارزش مطلق و یگانه در اخلاق و محور حقّانیت مطرح کرد و همین اندیشه، به وسیله ماکیاولی ‏در فلسفه سیاسی مبنا قرار گرفت و آن‏چه را فیلسوفانی مانند بیکن درباره علم ارائه کرد، تقویت شد و در عصر جدید، در بسیاری از کشورهای پیش رفته به‏رغم شعارهای لیبرالیستی و دمکراتیک آن‏چه‏ عملاً تکیه‏گاه و محور حرکت به‌شمار می‏رود، قدرت و زور است شهید مطهری می‏نویسد:

تربیت اروپایی و اخلاق واقعی اروپایی، یعنی اخلاق ماکیاولی و اخلاق نیچه‏ ای. عملی که استعمار در دنیا انجام می‏دهد و بر همین اساس و روح فرنگی اعمّ از امریکایی‏اش و اروپایی‏اش، روحش استعمار است و اخلاقشان همین است و اگر می‏آیند جلو ما، دم از حقوق بشر می‏زنند و ما بدبخت‏ها گاهی از اوقات آب‏ دهان خود را قورت می‏دهیم و حرف‏های آن‏ها را بازگو می‏کنیم، به خدا قسم‏اشتباه است. اشتباه است. شما می‏بینید کاری که امریکا در ویتنام کرد، آیا غیر از اجرای فلسفه نیچه است؟ عین همان است و هیچ چیز دیگر نیست… (همان: ص 205).

در سال‏های اخیر، قدرت‏های استکباری و به ویژه امریکا، بیش ازگذشته، این روش را عملی و نشان داده‏اند که آن چه آنان در افغانستان، اشغال عراق و فلسطین انجام داده‏اند، نمونه‏هایی از همین قدرت ‏محوری و تکیه بر نظریه زور است.

استاد شهید پس از اشاره به این که در مکتب قدرت، انسان کامل با انسان‏ مقتدر و صاحب قدرت و شکست‌دهنده رقیبان مساوی است، تأثیر نظریه دانشمندانی مانند دکارت و بیکن را در تقویت مکتب قدرت چنین‏تبیین می‏کند:

در حدود چهار قرن پیش (قرن شانزدهم‏) تحوّلی در علم و در منطق پیدا شدو دو نفر هستند از فیلسوفان بزرگ جهان: یکی انگلیسی است و دیگری ‏فرانسوی که این دو، پیشرو علم جدید خوانده شده‏اند. فرانسوی، دکارت فیلسوف ‏معروف است و انگلیسی هم بیکن. این دو نفر، بالخصوص بیکن، یک نظری در باب علم دارد که این نظرش همه نظریه‏ های گذشته را در باب علم دگرگون کرد وهمان منشأ ترقّی علوم و تسلّط زیاد و فوق‏ العاده انسان بر طبیعت شد و همان‏ عیناً منشأ فاسد شدن انسان‏ها گردید؛ یعنی این نظریه، طبیعت را به دست انسان ‏آباد کرد و همین نظریه، انسان را به دست خود انسان خراب و فاسد نمود. آن‏ نظریه چیست؟ قبل از بیکن، اکابر بشر در مورد علم اعمّ از فلاسفه و بالخصوص‏ ادیان، علم را در خدمت حقیقت گرفته بودند، نه در خدمت قدرت و توانایی. …آگاه باش که علم. تو را به حقیقت می‏رساند… و به همین دلیل علم قداست‏داشت؛ یعنی یک حقیقت مقدّسی بود، مافوق منافع انسان بود و مافوق امور مادّی ‏بود. همیشه علم را در مقابل مال و ثروت قرار می‏دادند که آیا علم بهتر است یا مال و ثروت؟… بیکن بیدار شد. گفت: … این که ما می‏خواهیم حقیقت را کشف کنیم و خود کشف حقیقت مقدّس است، صحیح نیست؛ بلکه انسان، علم را بایستی در خدمت زندگی قرار بدهد. آن علمی خوب است که بیش‏تر به کار زندگی انسان بخورد. آن علمی خوب است که انسان را بر طبیعت مسلّط کند. … این بود که علم، جنبه آسمانی خودش را داد به جنبه زمینی و جنبه مادّی یعنی ‏مسیر علم عوض شد. … بیکن آمد، گفت: علم برای قدرت، علم در خدمت‏قدرت، دانایی برای توانایی نه برای چیز دیگر. در ابتدا این، اثرِ بد خودش راظاهر نکرد؛ ولی تدریجاً که بشر از علم فقط توانایی و قدرت می‏خواست، رسیدبه جایی که همه چیز در خدمت قدرت و در خدمت توانایی شد. الان چرخ دنیابر این اساس می‏گردد که علم به‌طور کلّی در خدمت قدرت‏ها است. … دنیای ما دنیای قدرت است، نه دنیای علم. علم هست؛ ولی نه علم آزاد؛ علم در خدمت‏قدرت و در خدمت زور و در خدمت توانایی. علم امروز اسیر است. … راهی که ‏بیکن طی کرد، این راه خواه ناخواه منتهی می‏شود به همان‏چه که نیچه گفته است‏ و به همان‏چه که ماکیاول گفته است… (همان: ص 199 ـ 195).

استاد در ادامه اشاره می‏کند که مکتب قدرت، از نظریه داروین در تنازع ‏بقا هم بهره‏ برداری کرد. نیچه از این اصل نتیجه گرفت و گفت: اصل درحیات تمام موجودات حتّی انسان، جنگ و تنازع بقا است و این اصلی‏اساسی در زندگی انسان‏ها است و هر انسانی که قوی‏تر باشد، باقی ‏می‏ماند و حق هم با همان است که باقی بماند و بعد گفت: طبیعت به‏سوی انسان برتر سیر می‏کند. همان چیزی که ما از آن به انسان کامل‏ تعبیر می‏کنیم. او می‏گوید: انسان برتر و سوپر من و انسان کامل درآینده باید پدید بیاید. «… و لذا هم دشمن سقراط است و هم دشمن‏ مسیح.؛ (همان: ص 200) زیرا سقراط به ارزش‏هایی مانند عفّت، پاکی، عدالت، مهربانی و امثال این‏ها توصیه می‏کند و مسیح هم به‏ محبّت، عطوفت و مهربانی دعوت کرده که این‏ها نقاط ضعف انسان ‏است.

نقد و بررسی: در اسلام، قدرت، ستایش شده و همواره از پیروان‏ خود می‏خواهد که در همه زمینه‏ها مقتدر و توانمند باشند و به ویژه در مقابل تهدیدها و آسیب‏ها و تجاوزها با آمادگی و اقتدار دشمن را مأیوس و ناکام کنند (ر.ک: انفال (8): 60) تا جایی که ‏برخی، اسلام را دین قدرت و مبارزه معرّفی کرده‏اند؛ (ر.ک: ویل ‏دورانت، تاریخ تمدن: ج 11، تمدن اسلامی‏)  امّا قدرت در اسلام ‏مطلوبیت ذاتی نداشته، ارزش‏های دیگر را تحت‌الشعاع قرار نمی‏دهد و به تعبیر شهید مطهری:

اسلام، جبن و ترس و ضعف را محکوم کرده است و قوّت و قدرت را ستایش؛ امّا آن قوّت و قدرتی را که اسلام ستایش می‏کند، هرگز سر از فلسفه نیچه ‏درنمی‏آورد. … جامعه‏ای که ضُعفا در آن جامعه آن‏قدر ضعیف‌النفس باشند که‏حقوق خودشان را نتوانند مطالبه کنند، این جامعه یک جامعه اسلامی نیست. …در اسلام، قدرت و توانایی یک ارزش از ارزش‏های انسانی است در کنار چندین ‏ارزش دیگر که همه ارزش‏ها مجموعاً در کنار یک‏دیگر انسان کامل اسلام راتشکیل می‏دهند. … در این مکتب دو اشتباه وجود دارد: یکی این‏که تمام ‏ارزش‏های انسانی در این مکتب نادیده گرفته شده جز یک ارزش که همان ‏قدرت است… و اشتباه دوم این مکتب که از اشتباه اوّل اگر بزرگ‏تر نباشد، کوچک‏تر هم نیست، اشتباه در خود قدرت است. … قدرت را هم خوب‏نشناخته است؛ برای آن‏که قدرت را در یک چیز دانسته است؛ یعنی یک درجه ‏از درجات قدرت را شناخته که همان قدرت حیوانی باشد. … اهمّیت بشر در این است که در انسان یک مبدأ قدرتی وجود دارد غیر از قدرت عضلانی… .قدرت عضلانی… وجه مشترک بین انسان و حیوان است. نه این‏که خواسته باشیم ‏بگوییم آن کمال نیست. نه، آن‏هم کمال است و لکن بالاتر از قدرت عضلانی که‏در بازوی انسان و در عضلات بدن هست «قدرت اراده» است و قدرت اراده ‏این است که انسان در مقابل خواسته‏های نفسش بتواند ایستادگی و مقاومت ‏بکند. … پیامبر فرمودند: اشجع‌الناس من غلب هواه. (نهج‌الفصاحه، تنظیم‏ هاشم صالحی، 1381: ص 279)… مکتب قدرت… خود قدرت را هم‏ نشناخته است معنای قدرت را هم نشناخته است؛ حقیقت قدرت را ندانسته که‏ چیست. قدرت آن است که به کمک دیگران بشتابد یک روح مقتدر آن است که ‏به فرزندان خودش می‏گوید: کونا للظالم خصما و للمظلوم عوناً. (نهج‌البلاغه ‏دشتی، نامه 47)

4. مکتب ضعف‏

نقطه مقابل مکتب قدرت، مکتب سازش، تسلیم و ضعف قرار دارد که ‏منشأ همه بدبختی‏ها و مفاسد را توانایی بشر بر تجاوز و سلطه می‏داند. باز بهترین تعبیرها را در معرّفی این مکتب و نقد آن از شهید مطهری نقل‏می‏کنیم:

بعضی هم در حدّ افراط، قدرت را تحقیر کرده‏اند و اساساً کمال انسان را در ضعف انسان دانسته‏اند. انسان کامل این مکتب، یعنی انسانی که قدرت ندارد؛ زیرا اگر قدرت داشته باشد، تجاوز می‏کند. سعدی می‏گوید:

من آن مورم که در پایم بمالند                                   نه زنبورم که از نیشم بنالند

چگونه شکر این نعمت گزارم                                    که زور مردم آزاری نـدارم‏

نه آقا مگر امر دائر است که انسان یا بایستی مور باشد یا زنبور؟ … نه مور باش‏که زیر دست و پا له شوی، و نه زنبور باش که به مردم نیش بزنی. به جای این‏بایستی این‏طوری گفت:

نه آن مورم که در پایـم بمالند                                    نه زنبورم که از نیشم بنالند

چگونه شکر این نعمت گزارم‏                                    که دارم زور و آزاری ندارم‏

… یوسف باش. تمام شرایط کامجویی فراهم و تمام قدرت‏ها و امکانات فراهم، تمام درها هم بسته است. راه فرار نیست؛ ولی در عین حال عفّت خودش راحفظ می‏کند و درهای بسته را به روی خودش باز می‏کند… می‏گوید: ربّ‏السجن احب الی لما یدعوننی الیه. (یوسف (12): 33)

ما از این جور اخلاق‏های ضعیف پرور و ذلیل پرور در گوشه و کنار ادبیات‏ خودمان زیاد داریم؛ ولی بایستی توجّه داشته باشیم که بشر است، اشتباه می‏کند. بشر همیشه در حال افراط و تفریط است (مطهری، انسان کامل: ص 107 ـ 110).

آن‏چه ذکر شد، مهم‏ترین مکاتبی بود که شهید مطهری به تفسیر آن‏ها از انسان کامل و نقد آن‏ها پرداخته است؛ البتّه وی به برخی مکاتب دیگر هم ‏اشاره داشته، آن را به همان مکاتب ارجاع می‏دهد؛ مانند مکتب ‏برخورداری که به مکتب قدرت نزدیک است و کمال را غیر از برخورداری از طبیعت نمی‏داند، و مانند مکتب محبّت یا معرفة‌النّفس‏که محور کمال و سعادت را خودشناسی معرّفی می‏کند، (همان: ص‏113 و 114) و مانند مکتب لیبرالیسم که ارزش برتر و محور کمال وسعادت را آزادی معرّفی کرده، همه ارزش‏ها را فرع آزادی فردی‏می‏داند یا انسان کامل در مکتب مارکسیسم، مکتب اگزیستانسیالیسم، مکتب رواقیون، مکتب ارسطو و افلاطون یا مکاتبی مانند زردشت، بودا، یوگا، بهاکتی… که مانند مکاتب دیگر، هر کدام فقط به یک بعد و یک ‏ارزش انسانی توجّه، و از ارزش‏های دیگر غفلت کرده‏اند و برای ‏جلوگیری از تطویل از تفسیر و توضیح آن‏ها خودداری، و نظریه انسان‏ کامل در مکتب اسلام را از دیدگاه شهید مطهری بیان می‏کنیم.

5. مکتب اسلام‏

اسلام، انسان را گل سرسبد آفرینش، حاکم و مسلّط بر همه پدیده‏ها، فناناپذیر، صاحب روحی غیر متناهی و دارای خصوصیات متعدّد و متفاوت می‏داند و کمال و سعادت او را در شناخت و رشد و تعالی‏ همه ارزش‏ها و ویژگی‏ها و فعلیت یافتن تمام استعدادها و وصول به ‏مرتبه خلیفةالّلهی می‏شمرد که البتّه این، جز با هدایت و راهنمایی الاهی‏حاصل نمی‏شود؛ بنابراین، هدف ارسال رسل و انزال کتب، شکوفاسازی، هدایت و رشد هماهنگ و متعادل زمینه‏ها و توانمندی‏ها و استعدادهای انسان و رساندن او به اوج عزّت و کمال ابدی است و پرداختن افراطی به یک ارزش و بی‌توجّهی به سایر ابعاد و ارزش‏ها راسبب در جا زدن، انحراف از صراط مستقیم، بلکه سقوط معرّفی می‏کند.

انسان کامل با هیچ موجود دیگری قابل مقایسه نیست. همه چیز تحت‏ تصرّف او، بلکه همه پدیده‏ها در حول محور و به برکت وجود او از نعمت حیات و تکامل بهره ‏مند می‏ شوند؛ پس تکامل و سعادت برای ‏انسان با تکامل موجودات دیگر متفاوت است.

شهید مطهری در تبیین و تفسیر انسان کامل اسلام، مطالب زیبا و فراوانی ‏را بیان کرده است که بخش‏هایی از آن را ذکر می‏کنیم:

کامل انسان با فرشته فرق می‏کند. کامل انسان، کمالش در تعادلش و در توازنش ‏می‏باشد؛ یعنی این همه استعدادهای گوناگون که در او هست، این انسان آن‏گاه ‏انسان کامل است که به سوی یک استعداد فقط گرایش پیدا نکند و استعدادهای‏ دیگرش را مهمل و معطّل نگذارد… .

انسان کامل آن انسانی است که همه ارزش‏های انسانی‏اش با هم رشد کنند، هیچ‏کدام بی رشد نمانند و همه هماهنگ یک‏دیگر رشد کنند و رشدشان به حدّ اعلابرسد» که اگر چنین شد، آن گاه می‏شود انسان کامل. این همان کسی می‏شود که‏قرآن مجید او را تعبیر به امام می‏کند که: «وَإِذِ ابْتَلَی‏ إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ‏ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّیَتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ (بقره (2): 124)… .

علی علیه‏السلام انسان کامل است. به این جهت انسان کامل است که همه ‏ارزش‏های انسانی در او رشد کرده و به حدّ اعلای رشد رسیده و هماهنگ رشد کرده است.

(مطهری، انسان کامل: ص 28 ـ 30).

استاد پس از بیان ارزش‏های گوناگون که هر کدام به تنهایی مورد توجّه ‏یک مکتب قرار گرفته ‏اند، می‏فرماید:

این‏ها ارزش‏های گوناگونی است که در بشر وجود دارد: عقل، عشق، محبّت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادی و انواعی از این ارزش‏ها. حال کدام انسان کامل ‏است؟ آن که فقط عابد محض است؟ آن‏که فقط زاهد محض است؟ آن‏که فقط مجاهد محض است؟ آن‏که فقط آزاده محض است؟ آن‏که فقط عاشق محض‏است؟ آن‏که فقط عاقل محض است…؟ کدام یک از این‏ها؟ باید گفت که هیچ‏کدام ‏از این‏ها انسان کامل نیستند. انسان کامل، آن انسانی است که همه این ارزش‏ها در او رشد کرده باشد؛ آن هم به حدّ اعلا و هماهنگ با یک‏دیگر رشد کرده باشد که می‏توان گفت: علی یعنی چنین انسانی… . در نهج‏البلاغه، شما همه‌گونه ‏عنصری می‏بینید. در یک جا وقتی آدم نهج‏البلاغه را مطالعه می‏کند، خیال می‏کند بوعلی‌سینا دارد حرف می‏زند و جای دیگر نهج‏البلاغه را که مطالعه می‏کند، خیال می‏کند که مولوی رومی یا محیی‏الدین عربی است که دارد حرف می‏زند و یک جای دیگر از آن را وقتی که مطالعه می‏کند، می‏بیند یک مرد حماسی است و گویی فردوسی است دارد حرف می‏زند یا فلان مرد آزادی‏خواه است دارد حرف ‏می‏زند. یک جای دیگر آدم نگاه می‏کند، خیال می‏کند یک عابد گوشه‏نشین دارد حرف می‏زند. یک زاهد گوشه‏گیر دارد حرف می‏زند. یک راهب دارد حرف ‏می‏زند. او همه ارزش‏های انسانی را دارد؛ چون سخن، نماینده روح گوینده است. ببینید علی چقدر بزرگ است و ما چقدر کوچک. ما باید علی را الگو و امام‏ خودمان بدانیم؛ یعنی یک انسان کامل را یعنی یک انسان متعادل را یعنی یک «انسانی که همه ارزش‏های انسانی هماهنگ یک‏دیگر در او رشد کرده‏اند».(همان: ص 37 ـ 41).

در بیان دیگری پس از این‏که علی علیه‏السلام را شخصیتی که اضداد جمع را کرده و با استشهاد به آن‏چه صفی‏الدین حلّی در قالب نظم درباره ‏حضرت گفته، چنین نتیجه‏ گیری می‏کند:

پس انسان کامل یعنی آن «انسانی که قهرمان همه ارزش‏های انسانی است. در همه میدان‏های انسانیت قهرمان است» و ما اینک چه درسی باید از او بیاموزیم؟ ما این درس را باید بیاموزیم که اشتباه نکنیم فقط یک ارزش رابگیریم و ارزش‏های دیگر را فراموش کنیم. ما نمی‏توانیم در همه ارزش‏ها قهرمان باشیم؛ ولی در حدّی که می‏توانیم باید همه ارزش‏ها را با یک‏دیگر داشته ‏باشیم. اگر انسان کامل نیستیم، لااقل انسان متعادل باشیم. آن وقت است که ما به‏صورت یک مسلمان واقعی در همه میدان‏ها درمی‏آییم. (همان: ص 45)

این شهید بزرگوار یک بعدی شدن و اهتمام افراطی به یک ارزش و غفلت ‏از سایر ارزش‏ها را یکی از انحراف‏های بزرگ و از عوامل سقوط و دورگشتن از کمال انسانی معرّفی می‏کند و این مطلب را بارها و بارها هشدار داده، یادآوری می‏کند:

انحرافاتی که برای فرد یا برای جامعه پیدا می‏شود، دو گونه است: یکی ‏انحرافاتی است که ضدّ ارزشها در مقابل ارزش‏ها ایستادگی می‏کند؛ مثل آن‏جا که ‏ظلم در مقابل عدل می‏ایستد… ؛ ولی شاید بیش‏ترین انحرافات بشر، به این شکل ‏نیست که ضدّ ارزش‏ها در مقابل ارزش‏ها بایستد. آن‏جا که ضدّ ارزش‏ها دربرابر ارزش‏ها می‏ایستد، زود شکست می‏خورند؛ بلکه بیش‏تر انحرافات بشر به‏این صورت است که همان طوری که دریا جزر و مد دارد، گاهی یک ارزش ازارزش‏های  بشری یک حالت رشد سرطان مانندی پیدا می‏کند که ارزش‏های ‏دیگر را در خودش محو می‏نماید؛ مثل این‏که زهد و تقوا خودش یک ارزش است‏و یکی از معیارهای انسانیت است؛ ولی گاهی می‏بینید یک فرد، یا یک جامعه‏آن چنان گرایش به زهد پیدا می‏کند و آن‏چنان محو در زهد می‏شود که همه‏ چیز او می‏شود زهد، و به انسانی می‏ماند که فقط یک عضوش مثلاً بینی‏اش رشدکند و بقیه اعضایش از رشد بماند (همان: ص 54).

غالباً انحراف‏های جامعه از جهت ناهماهنگی است. تمام جامعه هیچ وقت از راه باطل به گمراهی کشیده نمی‏شود؛ از افراط در یک حق (غالباً این طور است‏) به فساد کشیده می‏شوند… (همان: ص 30 و 31).

در گذشته، جامعه اسلامی گرایش به ارزش عبادت پیدا کرده بود و ارزش‏های‏ دیگر را می‏خواست از بین ببرد و احساس می‏کنم که یک افراطی دیگر دارد پیدا می‏شود و در حال تکوّن است که یک عدّه‏ای می‏خواهند به گرایش‏های اجتماعی‏ اسلام توجّه کنند و گرایش‏های خدایی اسلام را به بوته فراموشی بسپارند؛ یعنی ‏انحراف و اشتباه دیگر مرتکب شوند. … اگر بنا باشد که ما از جاده معتدل اسلام ‏خارج شویم، چه فرق می‏کند که عبادت‌گرای جامعه‌گریز باشیم یا جامعه‌گرای ‏خدای‏گریز… (همان: ص 78).

استاد پس از اشاره به آیاتی از قرآن مانند آیه 28 فتح و آیه 4 صف که ‏ابعاد عبادی و فردی را با ابعاد اجتماعی و مسؤولیت‏های عمومی کنار هم بیان کرده، می‏گوید:

این گرایش‏ها در اسلام از یک‏دیگر تفکیک‏پذیر نیستند. آن‏که استخفاف کند یکی‏ از این‏ها را دیگری را هم استخفاف کرده است… (همان: ص 80).

از این تعبیر، نکته دیگری هم استفاده می‏شود و آن این که اساساً در نظام‏ تربیتی و هدایتی اسلام، ارزش‏ها مجموعه به هم پیوسته و مرتبط با هم را تشکیل می‏دهد و نمی‏توان آن‏ها را به صورت مجزّا و منفک از هم به‏دست آورد که اگر چنین شد، ماهیت ارزشی خود را از دست داده و به‏ ضدّ ارزش تبدیل شده است؛ زیرا انسان را از محور تعادل و جامعیت‏ خارج کرده است. انسان، مجموعه جزایری نیست که وحدتش اعتباری ‏باشد. یک بُعدی کردن انسان، نابود کردن انسانیت انسان است.

سرانجام باید گفت: فقط خدا و آفریدگار انسان است که می‏تواند برنامه‏ای را برای زندگی ارائه کند که اوّلاً همه ارزش‏ها و ابعاد وجودی ‏انسان را بشناسد و مورد توجّه قرار دهد و از هیچ استعداد و نیازی غفلت‏ نکند و ثانیاً در فرایند هدایت و شکوفاسازی و رشد این ارزش‏ها، هماهنگی و پیوند و ارتباط آن‏ها را مورد اهتمام قرار دهد.

شهید مطهری در جایگاه اسلام‌شناس و کسی که شخصیت او به‌طور کامل دینی شکل گرفته و دارای صفت جامعیت بود و هرگز اسیر افراط و تفریط نشد و در راهنمایی مخاطبان خود به‌ویژه جوانان، همه ارزش‏ها را مورد توجّه داشت و به حقیقت قهرمان همه میدان‏ها بود، چه زیبا می‏گوید:

… بایستی توجّه داشته باشیم که بشر است، اشتباه می‏کند. بشر همیشه در حال ‏افراط و تفریط است و بعد از آن‏که انسان مقایسه می‏کند این مکاتب را با مکتب ‏اصیل اسلام، یقین می‏کند که واقعاً اسلام نمی‏تواند جز از ناحیه خدا باشد. آدم، سقراط هم که باشد، یک گوشه را می‏گیرد و اشتباه می‏کند. افلاطون هم که باشد، یک گوشه را می‏گیرد و اشتباه می‏کند، بوعلی‌سینا یک گوشه را می‏گیرد و اشتباه‏ می‏کند. محیی‏الدین عربی، مولوی یک گوشه را می‏گیرد و اشتباه می‏کند و کارل‏مارکس یک گوشه را می‏گیرد و می‏رود. نیچه، ژان پل سارتر و… هر کدام‏ گوشه‏ای را می‏گیرند و اشتباه می‏روند. آن‏وقت چطوری می‏تواند پیغمبر یک بشر باشد و با فکر و مغز بشری نظر داده باشد؟ و مکتبش این‏گونه جامع و عالی و مترقّی باشد. گویی همه این اندیشمندان بچه‏هایی هستند و او معلّمی است که‏حرف خودش را در آخر امر می‏گوید و چقدر عالی. (همان: ص 110 و 111).

 

 

 

 

منابع و مأخذ

1.       نهج‌الفصاحه.

2.       نهج‌البلاغه، صبحی صالح.

3.       شهید مطهری، مرتضی، انسان کامل، انتشارات صدرا، اول، بی‏تا.

4.       ده گفتار، انتشارات صدرا، اول، 1360ش.

5.       انسان و سرنوشت، انتشارات صدرا، اول، بی‏تا.

6.       انسان و ایمان، انتشارات صدرا، دوم، 1357ش.

7.       قطب، محمد، انسان بین مادیگری و اسلام، سید خلیل خلیلیان، شرکت سهامی ‏انثار، اول، 1341ش.

8.       بلخی رومی (مولوی‏)، جلال‌الدین، مثنوی معنوی، انتشارات ناهید، 1375ش.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نظر دهید »
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

خورشید عالم تاب

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • توحیدی
  • معرفتی

Random photo

کمال انسانی، راهی به سوی سعادت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس